این جمله را تکمیل کنید : تا دو سال دیگر ریش ِ من هم سفید ...
درست است. جمله ی بالا را می توان با " خواهد شد" یا " می شود" تکمیل کرد ( البته برای نرنجاندن زنان و طالبان – این دو متحد طبیعی!- به جای ریش در جمله ی بالا می توان گیسو هم گذاشت).
این که آدم بتواند آخر یک جمله را پیش بینی کند بسیار خوب است. من گاهی که به آخرین کلمه در پایان یک صفحه می رسم لحظه یی توقف می کنم و کوشش می کنم حدس بزنم که ادامه ی جمله در آغاز صفحه ی بعدی چه خواهد بود. گاهی پیش بینی های مضحکی می کنم. حتما می گویید : این هم شد کتاب خواندن. اما غرض از این مقدمه ی خنک این بود که احساس ملالی را با شما در میان بگذارم:
من به ضرب المثل ها ، کلمات قصار ، جملات مشهور ، ابیات ِ نغز و از این قبیل بی علاقه نیستم. اما گاهی بعضی از این چیزها آن قدر تکرار می شوند که آدم را ملول می کنند. چند روز پیش کسی در یک تلویزیون وطنی خبر می خواند و از قول یک فرمانده نقل می کرد که دفاع از جان و مال و ناموس مردم وجیبه ی ملی او است و ... . شب ِ همان روز دیدم که اسماعیل خان هم از عبارت وجیبه ی ملی استفاده کرد. در خبری دیگر از یک کانال دیگر باز همین وجیبه ی ملی را شنیدم . با خود فکر کردم که مگر در کشور ما قحط اللغات آمده که تخیل هیچ کسی از وجیبه ی ملی فراتر نمی رود. آن گاه ذهن ام به سوی بعضی از مکررات ِ مشت و مال خورده ی دیگر رفت که شنیدن شان بعد از مدتی به شکنجه یی تبدیل می شود. این مکررات آن قدر پیش بینی پذیر می شوند که حتا پیش از آن که بر زبان کسی بروند ( این جمله را تکمیل کنید). من چند نمونه می آورم. شما هم می توانید مثال های تخیل خراش دیگری بدهید :
ملا نصر الدین :
می دانیم که اکثر ِ داستان های نسبت داده شده به ملا نصر الدین نه حاوی حکمتی هستند و نه خنده یی می آورند. اما مگر افغان ها دست بردار هستند؟ اگر بحثی فلسفی در میان باشد ، اگر سخنی در باره ی سیاست برود و اگر کسی در باره ی مسایل اقتصادی یا اجتماعی و فردی و ... گپ بزند ، در همه ی این احوال کسی پیدا می شود که بگوید : ها ، می گویند که یک روز ملا نصر الدین خرش را به بازار برد که ...
زنده ی خوب و مرده ی بد :
امتحان کنید. در ده جای مختلف بروید و در میان آدم های مختلف شروع کنید به شکایت کردن از عادت ما افغان ها. بگویید که تا دیروز همه می گفتند داوود خان یک آدم ظالم بود ، حالا او را به حیث یک شهید... . هنوز جمله ی تان تمام نشده که یکی از اهل حکمت آهی از دل می کشد و می گوید : برادر ، در افغانستان زنده ی خوب و مرده ی بد وجود ندارد. ( کدام بی خیر این جمله را گفته است؟!).
پیر و خرابه
شما می گویید که پسر فلانی به حرف این گوش نداد و نصیحت آن را نشنید و نه تنها در کار تجارت خود تاوان کرد که زندانی هم شد. کسی از اهل مجلس با خود فکر می کند : آها ! دقیقا در همین جا به کار برده می شود. گلوی خود را صاف می کند و می گوید : می گویند بی پیر مرو به خرابه هر چند که... ( و استخوان اسکندر در گور به درد می آید).
شیطان و اشتغال
اگر آن سخن راست نمی بود من کی می نشستم و این چیزها را می نوشتم. کل این کارها از بی کاری است. نمی شود؟ خوب ، بگویید. نه ، طاقت که نمی توانید بگویید دیگر : در سر ِ آدم بی کار شیطان خانه می سازد.
اعضای یک دیگر
این خانم بسیار داغ شده است. نیم ساعت است که سخنرانی می کند و یکسره از فقدان ِ رحم و عاطفه در میان مردم زمانه ی ما انتقاد می کند. می گوید که اگر انسان درد و رنج هم نوعان خود را حس نکند هیچ انسان نیست. در این حال ، مرد شقیقه سفیدی که در کنار او نشسته با هیجان به میان حرف های او می پرد و از شاعری به نام سعدی نقل می کند که : بنی آدم اعضای یک دیگر اند... ( راستی ، بنی آدم اعضای یک دیگر اند؟ اعضای یک پیکر؟).
آخرین قطره ی خون
هیچ فکر کرده اید که آدم هر قدر هم وطن خود را دوست داشته باشد نمی تواند تا آخرین قطره ی خون خود از آن دفاع کند؟ می گویند ( و آن قدر می گویند که دل آدم بد شود) اما شدنی نیست.
از گهواره تا گور تا چین
می گفت که حافظه اش خوب کار نمی کند و ظاهرا دیگر برای درس خواندن او دیر شده... . بسیار نصیحت اش کردم. وقتی به خانه رسیدم ناگهان به یادم آمد که چه فرصتی را از دست داده ام. به او زنگ زدم و در ادامه ی صحبت های بعد از ظهر مان گفتم : ز گهواره تا گور دانش بجوی ! ( و پیش از آن که او بتواند چیزی بگوید اضافه کردم که ولو در چین باشد!). حافظه ی خودم هم خراب شده. چه طور این گهواره ، گور و چین را فراموش کرده بودم ، در حالی که به هر کس که می رسم همین ها را در گوش ام می خواند؟
چیزی دیگر
نشسته اند و شوربا می خورند. می گویند : خوب است ، ولی شوربای آنجا چیز دیگری است. کسی سیبی را پوست کرده و سلیقه مندانه مشغول خوردن اش هست. می گوید : سیب وطن یک چیز دیگر است.
آدم اول با خود فکر می کند که نه ، این طور نیست. کچالوی وطن یک چیز دیگر نیست. بعد به این نتیجه می رسد که این ها راست می گویند. خوب ، وقتی یک کچالو در مثلا سویدن باشد طبیعی است که کچالویی که در افغانستان است کچالوی دیگری است. اما فلانی نگفت که سیب افغانستان سیب دیگری است. گفت که چیز دیگری است. آن وقت آدم با خود تعهد می کند که این دفعه که به وطن رفت حتما یک سیب فرانسوی را با خود به افغانستان ببرد و ببیند که واقعا سیب افغانستان چیز دیگری است یا نه.
آن کس که بداند و نداند...
کسی از دست همسایه ی خود شکایت دارد. می گوید که همسایه اش هر شب به موسیقی گوش می دهد و صدای موسیقی اش دیگران را از خواب می پراند. بدی اش هم این است که او حتا نمی فهمد که موسیقی بلند او برای دیگران چه قدر آزارنده است.
یکی از مخاطبان آماده ی آزاد کردن موجی از بداند و نداند ِ از بر کرده ی خود است. می گوید : شاعری می گوید که آن کس که بداند و بداند که نداند... آن کس که نداند و نداند که بداند که نداند که بداند که بداند که بداند که نداند...
سعدی می گوید
برای من نقل قول کردن بعضی آدم ها از شاعران بزرگ زبان فارسی گوش آزارتر است. چرا که بعضی آدم ها چیزهایی از مثلا حافظ یا سعدی و فردوسی و مولانا نقل می کنند که حیرت آور اند. مثلا می گویند که حافظ می گوید :
بچه ی بی ننگ و نام گر گم کند نام پدر را
آن پسر تا زنده باشد مضطر است
یا سعدی می گوید :
چار چیز است دشمن ایمان
خواب بسیار و خوردن ِ بی وقت
( بی انصاف ها حتا شماره ی چیزها را هم مراعات نمی کنند).
شما فکر می کنید این ها نسخه های منتشر ناشده یی از اشعار حافظ و سعدی و ... دارند یا چه؟