۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

روبات دموکراسی

من به گفت و گو علاقه دارم. به همین دلیل می خواهم در این یادداشت به نظر ِ یکی از دوستان- اجمل عزیز- بپردازم. ایشان نوشته :
" من شخصا در هیچ کجای تاریخ افغانستان و یا عراق نظام های دموکراتیک تر از نظام های کنونی این کشورها نمی بینم. در تاریخ افغانستان هیچ وقت این همه آزادی بیان، آزادی فعالیت سیاسی و برابری میان شهروندان کشور نبوده است. در عراق بعد از سالهای سال کردها و شیعیان خود را برای اولین بار شریک در کنترول کشور می بینند. حال چه عیبی دارد که ما اعتراف کنیم این را؟ مهم نیست که چه کسی ما را کمک کرد ؛ مهم این است که ما اینک به یک دموکراسی نیم بند و یک تعهد نیم بند در برخورد برابرانه با شهروندان این کشور دست یافته ایم. معلوم است که غرور کاذب ما اجازه اعتراف نمی دهد اما بیایند دوستان نشان بدهند که ما و یا عراقی ها قبلا دموکراسی یا برابری و یا احترام به حقوق انسانی شهروندان داشته ایم".
تردیدی نیست که عده یی در اهمیت مبانی ِ تئوریک دموکراسی افراط می کنند و انصافا هر کس که در مورد این افراط هشدار بدهد کار خوبی می کند. این که دموکراسی را نمی توان مثل یک بالن بر سر یک جامعه معلق داشت درست است. اما برای استقرار دموکراسی ده هزار شرط گذاشتن هم نشان از بی خبری کسانی می دهد که فکر می کنند دموکراسی در کشورهای پیش رفته پدیده یی ناب و بی عیب است. ریچارد رورتی متوجه این دل مشغولی افراطی نسبت به مبانی تئوریک دموکراسی شده بود و از آن انتقاد می کرد. شاید عین همین انتقاد را بتوان در مورد گونه ی افراطی ِ این باور هم مطرح کرد که دموکراسی باید صد در صد درونزا باشد. همان گونه که نمی توان تا ابد منتظر فراهم آمدن مبانی تئوریک دموکراسی در یک جامعه ماند ، با این گمان نیز که دموکراسی باید صد در صد از درون یک کشور برخاسته باشد نمی توان به جایی رسید. دموکراسی تجربه یی به مراتب گسترده تر از تنها آگاه شدن و فهمیدن است. همین طور دموکراسی در دنیای امروز آن قدر با تجربه های گوناگون مردمان مختلف پیوند دارد که هرگز نتوان نسخه یی کاملا بومی و داخلی از آن به بازار عرضه کرد.
اما برای گریز از مبانی گرایی و بومی گرایی افراطی نباید از آن طرف بام افتاد. مثلا نمی توان با توسل به این استدلال که همه ی مردم نمی توانند فیلسوف سیاسی باشند ، حتا شرط سواد را هم از میان برداشت. همین طور نمی توان به بهانه ی این که در عصر جهانی شدن هیچ کشوری جزیره نمی ماند ، به ضرورت ِ قابلیت های بومی یک کشور برای پذیرش دموکراسی بی اعتنایی کرد.
در افغانستان ِ کنونی آزادی بیان و امکان فعالیت سیاسی ِ آزاد هست. اما این وضعیت ایجابی نیست. یعنی این طور نیست که مثلا نظام ِ قدرت سیاسی ِ مرکزی پس از پذیرفتن پاره یی از اصلاحات عمیق ِ سیستمیک آزادی بیان و فعالیت سیاسی شهروندان مملکت را تضمین کرده باشد. در عوض ، نظم موجود ناشی از فشار بیرونی است. حال ، می توان گفت که بلی ، سخن ما هم همین است که فشار بیرونی می تواند به دموکراسی منجر شود. تنها مشکل این موضع این است که فشار یا کمک بیرونی ( مثلا نفوذ سیاسی ، اقتصادی و نظامی امریکا و ناتو و ...) تکیه گاه لرزانی برای دموکراسی وارداتی است. یاد مان باشد که چند ماه پیش یکی از مقامات انگلیسی گفته بود که در افغانستان به یک دیکتاتور نیاز داریم. کافی است که همین نظر در میان دیگر بازیگران هم مقبولیت عام بیابد تا دموکراسی ِ ما از بین برود. البته اگر کسی ضمانت کند که روند کنونی در افغانستان برگشت ناپذیر است ، آن گاه می توان پذیرفت که رفته رفته وضعیت کنونی به وضعیت بهتر پایدارتری وصل شود.
این نکته ی مهم را هم نباید از یاد برد که دموکراسی را نباید تنها با معیار آزادی بیان و آزادی فعالیت سیاسی سنجش کرد. ممکن است کسی آزاد باشد که هر قدر دل اش می خواهد فریاد بزند. اما مساله این است که این فریادها به کجا می روند. در این جا است که مثلا اهمیت سطح سواد مردم در بر پا کردن و پایدار کردن یک نظام دموکراتیک روشن می شود. شما هر روز در روزنامه ی تان بنویسید که فلان مقام بلند پایه در دولت خیانت می کند و این هم اسناد خیانت اش ؛ اما سوال این است که چند نفر روزنامه می خوانند و چند تن اطلاع شان از این وضعیت را به تصمیمی برای تغییر وضعیت تبدیل می کنند و آن گاه نظامی که دموکراتیک خوانده می شود چه قدر به آنان مجال می دهد که عملا دست به تغییر وضعیت بزنند. به فساد اداری گسترده در افغانستان نظری بیندازید. وجود چنین فسادی نشان دهنده ی آن است که در دولت سیستم نظارت و توزین کار آمدی وجود ندارد. هیچ نظامی نمی تواند دموکراتیک باشد مگر این که چنین سیستم نظارت و توزینی داشته باشد. بدتر از آن قوه ی قضاییه - که استقلال اش از مسلمات یک نظام دموکراتیک است- مستقل نیست و نمی تواند مستقل عمل کند. قوه ی مقننه یا مجلس هر بار که تصمیمی می گیرد و آن را اعلام می کند ، قوه ی مجریه ( یا هر کسی که زیر بال قوه ی مجریه است) به دلیل آن که از فیصله یا تصمیم قوه ی مقننه خوش اش نمی آید راه خود اش را می رود و کسی کاری هم کرده نمی تواند. این است که دموکراسی برای اهل قدرت ما هیچ ضرری ندارد. هر وقت ضرر بزند ، مطمئن باشید که جلو اش را می گیرند.
از سویی دیگر ، این زمزمه ها که مثلا امریکا و غرب برای دور بعدی ریاست جمهوری افغانستان چه کسی را می خواهند زمزمه های با معنایی هستند. معنای اش این است که آنان می توانند مردم افغانستان را ، که بنا بر اصول دموکراتیک باید انتخاب کننده گان اصلی باشند ، دور بزنند و به میل خود کسی را به ریاست جمهوری برسانند. این هر چه باشد دموکراسی نیست. می گویند دموکراسی روشی است معین برای رسیدن به نتایج نا معین. دموکراسی ما شده روشی نا معین ( و نا شناخته در میان مردم) برای رسیدن به نتایج معین ( پرداخته شده در امریکا و اروپا).

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

هلو! یخبندان تخیل است ، بفرمایید

این جمله را تکمیل کنید :

تا دو سال دیگر ریش ِ من هم سفید ...

درست است. جمله ی بالا را می توان با " خواهد شد" یا " می شود" تکمیل کرد ( البته برای نرنجاندن زنان و طالبان – این دو متحد طبیعی!- به جای ریش در جمله ی بالا می توان گیسو هم گذاشت).

این که آدم بتواند آخر یک جمله را پیش بینی کند بسیار خوب است. من گاهی که به آخرین کلمه در پایان یک صفحه می رسم لحظه یی توقف می کنم و کوشش می کنم حدس بزنم که ادامه ی جمله در آغاز صفحه ی بعدی چه خواهد بود. گاهی پیش بینی های مضحکی می کنم. حتما می گویید : این هم شد کتاب خواندن. اما غرض از این مقدمه ی خنک این بود که احساس ملالی را با شما در میان بگذارم:

من به ضرب المثل ها ، کلمات قصار ، جملات مشهور ، ابیات ِ نغز و از این قبیل بی علاقه نیستم. اما گاهی بعضی از این چیزها آن قدر تکرار می شوند که آدم را ملول می کنند. چند روز پیش کسی در یک تلویزیون وطنی خبر می خواند و از قول یک فرمانده نقل می کرد که دفاع از جان و مال و ناموس مردم وجیبه ی ملی او است و ... . شب ِ همان روز دیدم که اسماعیل خان هم از عبارت وجیبه ی ملی استفاده کرد. در خبری دیگر از یک کانال دیگر باز همین وجیبه ی ملی را شنیدم . با خود فکر کردم که مگر در کشور ما قحط اللغات آمده که تخیل هیچ کسی از وجیبه ی ملی فراتر نمی رود. آن گاه ذهن ام به سوی بعضی از مکررات ِ مشت و مال خورده ی دیگر رفت که شنیدن شان بعد از مدتی به شکنجه یی تبدیل می شود. این مکررات آن قدر پیش بینی پذیر می شوند که حتا پیش از آن که بر زبان کسی بروند ( این جمله را تکمیل کنید). من چند نمونه می آورم. شما هم می توانید مثال های تخیل خراش دیگری بدهید :


ملا نصر الدین :

می دانیم که اکثر ِ داستان های نسبت داده شده به ملا نصر الدین نه حاوی حکمتی هستند و نه خنده یی می آورند. اما مگر افغان ها دست بردار هستند؟ اگر بحثی فلسفی در میان باشد ، اگر سخنی در باره ی سیاست برود و اگر کسی در باره ی مسایل اقتصادی یا اجتماعی و فردی و ... گپ بزند ، در همه ی این احوال کسی پیدا می شود که بگوید : ها ، می گویند که یک روز ملا نصر الدین خرش را به بازار برد که ...


زنده ی خوب و مرده ی بد :

امتحان کنید. در ده جای مختلف بروید و در میان آدم های مختلف شروع کنید به شکایت کردن از عادت ما افغان ها. بگویید که تا دیروز همه می گفتند داوود خان یک آدم ظالم بود ، حالا او را به حیث یک شهید... . هنوز جمله ی تان تمام نشده که یکی از اهل حکمت آهی از دل می کشد و می گوید : برادر ، در افغانستان زنده ی خوب و مرده ی بد وجود ندارد. ( کدام بی خیر این جمله را گفته است؟!).


پیر و خرابه

شما می گویید که پسر فلانی به حرف این گوش نداد و نصیحت آن را نشنید و نه تنها در کار تجارت خود تاوان کرد که زندانی هم شد. کسی از اهل مجلس با خود فکر می کند : آها ! دقیقا در همین جا به کار برده می شود. گلوی خود را صاف می کند و می گوید : می گویند بی پیر مرو به خرابه هر چند که... ( و استخوان اسکندر در گور به درد می آید).

شیطان و اشتغال

اگر آن سخن راست نمی بود من کی می نشستم و این چیزها را می نوشتم. کل این کارها از بی کاری است. نمی شود؟ خوب ، بگویید. نه ، طاقت که نمی توانید بگویید دیگر : در سر ِ آدم بی کار شیطان خانه می سازد.


اعضای یک دیگر

این خانم بسیار داغ شده است. نیم ساعت است که سخنرانی می کند و یکسره از فقدان ِ رحم و عاطفه در میان مردم زمانه ی ما انتقاد می کند. می گوید که اگر انسان درد و رنج هم نوعان خود را حس نکند هیچ انسان نیست. در این حال ، مرد شقیقه سفیدی که در کنار او نشسته با هیجان به میان حرف های او می پرد و از شاعری به نام سعدی نقل می کند که : بنی آدم اعضای یک دیگر اند... ( راستی ، بنی آدم اعضای یک دیگر اند؟ اعضای یک پیکر؟).


آخرین قطره ی خون

هیچ فکر کرده اید که آدم هر قدر هم وطن خود را دوست داشته باشد نمی تواند تا آخرین قطره ی خون خود از آن دفاع کند؟ می گویند ( و آن قدر می گویند که دل آدم بد شود) اما شدنی نیست.


از گهواره تا گور تا چین

می گفت که حافظه اش خوب کار نمی کند و ظاهرا دیگر برای درس خواندن او دیر شده... . بسیار نصیحت اش کردم. وقتی به خانه رسیدم ناگهان به یادم آمد که چه فرصتی را از دست داده ام. به او زنگ زدم و در ادامه ی صحبت های بعد از ظهر مان گفتم : ز گهواره تا گور دانش بجوی ! ( و پیش از آن که او بتواند چیزی بگوید اضافه کردم که ولو در چین باشد!). حافظه ی خودم هم خراب شده. چه طور این گهواره ، گور و چین را فراموش کرده بودم ، در حالی که به هر کس که می رسم همین ها را در گوش ام می خواند؟


چیزی دیگر

نشسته اند و شوربا می خورند. می گویند : خوب است ، ولی شوربای آنجا چیز دیگری است. کسی سیبی را پوست کرده و سلیقه مندانه مشغول خوردن اش هست. می گوید : سیب وطن یک چیز دیگر است.

آدم اول با خود فکر می کند که نه ، این طور نیست. کچالوی وطن یک چیز دیگر نیست. بعد به این نتیجه می رسد که این ها راست می گویند. خوب ، وقتی یک کچالو در مثلا سویدن باشد طبیعی است که کچالویی که در افغانستان است کچالوی دیگری است. اما فلانی نگفت که سیب افغانستان سیب دیگری است. گفت که چیز دیگری است. آن وقت آدم با خود تعهد می کند که این دفعه که به وطن رفت حتما یک سیب فرانسوی را با خود به افغانستان ببرد و ببیند که واقعا سیب افغانستان چیز دیگری است یا نه.


آن کس که بداند و نداند...

کسی از دست همسایه ی خود شکایت دارد. می گوید که همسایه اش هر شب به موسیقی گوش می دهد و صدای موسیقی اش دیگران را از خواب می پراند. بدی اش هم این است که او حتا نمی فهمد که موسیقی بلند او برای دیگران چه قدر آزارنده است.

یکی از مخاطبان آماده ی آزاد کردن موجی از بداند و نداند ِ از بر کرده ی خود است. می گوید : شاعری می گوید که آن کس که بداند و بداند که نداند... آن کس که نداند و نداند که بداند که نداند که بداند که بداند که بداند که نداند...


سعدی می گوید

برای من نقل قول کردن بعضی آدم ها از شاعران بزرگ زبان فارسی گوش آزارتر است. چرا که بعضی آدم ها چیزهایی از مثلا حافظ یا سعدی و فردوسی و مولانا نقل می کنند که حیرت آور اند. مثلا می گویند که حافظ می گوید :

بچه ی بی ننگ و نام گر گم کند نام پدر را

آن پسر تا زنده باشد مضطر است

یا سعدی می گوید :

چار چیز است دشمن ایمان

خواب بسیار و خوردن ِ بی وقت

( بی انصاف ها حتا شماره ی چیزها را هم مراعات نمی کنند).

شما فکر می کنید این ها نسخه های منتشر ناشده یی از اشعار حافظ و سعدی و ... دارند یا چه؟

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

معجزه یی به نام افغانستان

What has happened in Afghanistan is nothing short of a miracle… . Against all expectations, Afghanistan is the first graduate of the Bush Doctrine of spreading democracy in rather hostile places. We should take a moment to celebrate a remarkable success that had long seemed so improbable," - Charles Krauthammer

این چارلز کراوت همر از مبصران با اعتبار محافظه کار در رسانه های امریکا است:

" آنچه در افغانستان اتفاق افتاده عین معجزه است... . افغانستان - بر خلاف انتظار- نخستین پرورده ی ِ موفق داکترین بوش مبنی بر اشاعه ی دموکراسی در کشورهای نسبتا ضد امریکا است. ما باید قدر ِ این موفقیت بزرگ را - که پیش از این غیر محتمل به نظر می آمد- بدانیم".

واقعا. آن وقت افغان ها انتظار دارند که امریکایی ها چیزهای ظریف تری هم در مورد افغانستان بدانند.

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

عبدالعلی خان! دیر می شود

این مطلب در باره ی عبدالعلی مزاری است. اگر کسی به هر علت یا دلیلی ( پیوسته به عشق یا نفرت ) نمی تواند آن را بخواند ، نخواندش.


در زمستان سال 1373 من و هم صنفی ام امین علی پور پیش روی لیلیه ی دانشگاه بلخ بودیم. گفتم : امین ، شنیدی که سخن گوی طالبان با بی بی سی گفت که مزاری در دست طالبان اسیر شده؟ گفت : بلی. گفتم : چه کار خواهند کرد؟ گفت : تو نمی فهمی؟ فورا می کشندش. قبول نکردم. فردای اش از همان بی بی سی شنیدیم که مزاری را کشته اند. من نمی فهمیدم. امین می فهمید. من بیشتر کتاب خوانده بودم. امین بیشتر تجربه داشت.

از آن سال ها تا امروز در باره ی مزاری سخنان بسیاری گفته شده. پیروان و دوست داران اش از او مهری در دل دارند وصف ناپذیر و شهید و قهرمان و نماد آزاده گی و عزت اش می دانند. مخالفان و دشمنان اش او را یکی از جنایت کاران می شناسند و در باره اش جز با نفرت سخن نمی گویند.

من در این نوشته نه اقوال ِ عاشقان او را تکرار می کنم و نه از دید منکران به کارنامه ی او نظر می اندازم. فقط می خواهم به یک مساله ی مناقشه انگیز در زنده گی مزاری اشاره کنم:

عبدالعلی مزاری مشهور به " بابه مزاری " است. ممکن است کلمه ی " بابه" در نزد پیروان او معناهای دیگری هم داشته باشد ، اما تردیدی نیست که ریش بلند و سفید او و قیافه ی بسیار پیرتر از سن اش نیز در مناسب افتادن این لقب در باره ی او تاثیر داشته اند. با این همه ، او زمانی که از دنیا رفت فقط چهل و هفت سال داشت.

حال ، مزاری در چهل و چهار سال عمر ِ خود رویای حکومت عدل اسلامی را در سر پرورانده بود. جزوه ی " حکومت اسلامی " ِ آیت الله خمینی – که در آن بنیان نظری ولایت فقیه شرح داده شده بود- برای مزاری هم دلربا بود. برای بر پا شدن حکومت اسلامی زحمت هم کشیده بود. در مدارس دینی درس خوانده بود و در سال های جهاد به عنوان یک مسلمان شیعه ی وفادار به آرمان حکومت اسلامی جنگیده بود.

اما با ورود مجاهدین به کابل – در سال 1371 شمسی- و حوادث بعدی ، چهل و چهار سال عمر مزاری در ترازوی امتحانی گذاشته شد که مزاری شخصا برای اش آماده گی نداشت. او گیج شده بود. هم ربانی و مسعود و سیاف به او می گفتند که حکومت اسلامی برپا شده و او باید سر اطاعت فرود بیاورد و هم شیخ آصف محسنی و دیگر همراهان شیعه مذهب اش. مزاری به پشت سر ِ خود که نگاه می کرد گیچ تر می شد. چهل و چهار سال عمر خود را مرور می کرد و هنوز به روشنی نمی دانست که قصه از چه قرار است. پس از آن که مسعود و سیاف مردم هزاره را در افشار قتل عام کردند ، مزاری ابتدا در اشاره یی گذرا – در یک سخنرانی در میان پیروان خود- گفت که شما مردم یک گام پیشتر از رهبران خود حرکت می کنید. معنای این سخن جز این نبود که من پس از این چهل و چهار سال زنده گی این مسایل را به اندازه ی شما روشن نمی دیدم. شاید در همین زمان مزاری در پایان یک گفت و گوی درونی طولانی با خود گفت :

"عبدالعلی خان! دیر می شود".

این است که تصمیم گرفت فیلترهای مدرسه ، روحانیت ، مذهب و مرامنامه ی حزب را مدتی به کناری بگذارد و با چشم عریان بر تجربه ی زنده گی مردم خود نظر کند. نتیجه ؟ : " در افغانستان شعار ها مذهبی است و عملکردها نژادی". یعنی این که آدم عاقل پشت شعار نمی رود ، پشت عملکرد می رود. یعنی این که ولایت مطلقه ی فقیه در خطر نیست ، امام جعفر صادق در خطر نیست ، شهریه ی فلان طلبه در قم در خطر نیست ، مراسم محرم و عاشورا در خطر نیستند. جوالی ِ شهر در خطر است ؛ نانوای سر ِ کوچه در خطر است ؛ قصاب ِ" بینی پچق " دهمزنگ در خطر است. کودک ِ ساجق فروش کنار ِ جاده در خطر است. جرم ِ شان؟ هزاره بودن. همین.

مزاری در سه سال اخیر عمر خود بر توهمات ِ چهل و چهار ساله ی خود چلیپا کشید. این کار آسانی نیست و شجاعت بسیار می خواهد. شاید بزرگ ترین خدمت مزاری به جامعه ی هزاره نیز همین باشد. پیام او در واقع این بود : هر وقت که گیچ شدید و نمی دانستید که قصه از چه قرار است ببینید در زنده گی واقعی مردم چه می گذرد. آن گاه اگر واقعیت ها توهمات تان را نفی کردند ، از توهمات ِ تان (حتا اگر چهل و چهار ساله هم شده باشند) بگذرید.

این پیام در ظاهر ساده می نماید ، اما تمرین کردن محتوای ِ آن در عمل چهل و چند سال آماده گی می برد. شاید حالا که نمونه ی مزاری در برابر ماست ، این تمرین قابل فهم تر و ساده تر شده باشد.

۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

جمهوری طالبان

دو باره به همان جای اول بر می گردیم. تا طالبان فقط مردم افغانستان را شکنجه می کردند غرب با آنان مشکلی نداشت. به گزارش احمد رشید در آن زمان حتا قرار بود یک شرکت امریکایی قراردادی چند صد میلیون دالری با طالبان ببندد - در زمینه ی تکنولوژی ارتباطات. وقتی ضرر طالبان به فرامرز ها رسید ، آن ها شدند تروریست. جنگ مقدس با تروریزم شروع شد.
حالا باز سخن از برگرداندن طالبان به چارچوب های گذشته می گویند. ویلیام وود سفیر امریکا در افغانستان به آبزرور گفته است که امریکا در نظر دارد برای طالبان یک حزب یا تشکیلات سیاسی بسازد تا آنان از آن طریق بتوانند فعالیت های شان را انجام بدهند و مثلا در انتخابات شرکت کنند و اینها. این قدر اش زیاد ترس آور نیست. اگر طالب ها آن قدر آدم شوند که حزب سیاسی تشکیل بدهند ، خیلی خوب می شود. آنچه ترس آور است این است که از قول آبزرور تغییر قانون اساسی افغانستان هم مورد بحث بوده است. ابهام " مورد بحث بوده است" را می بینید؟ همین ابهام ترس آور است. می خواهند طالبان را راضی کنند که دست از جهاد ِ جهان گستر شان بردارند و فقط خون مردم افغانستان را بمکند. برای این کار می خواهند جامه ی قانون اساسی را هم بر اندام آنان " باز دوزی" کنند. این تغییر قانون اساسی کاری فوق العاده هوشمندانه است. امریکا و غرب می دانند که این طرح امکان کامیابی دارد. شاید اکثر اعضای پارلمان ما از آن استقبال کنند. شما فکر می کنید سیاف و سیاف واره های پارلمان خوش شان نمی آید که قانون اساسی ما طالبانی شود؟
گفتند با طالبان باید مذاکره شود. جبهه ی متحد ملی استقبال کرد. اما فشار جبهه ی ملی کافی نبود. حالا با دل ربایی از اعضای طالب مشرب پارلمان فشار را گسترده تر می کنند و می خواهند که نماینده گان پارلمان قضیه را به درون مردم ببرند.
انصافا شکایتی هم نباید داشت. هر کس به حال خود فکر می کند. تنها ما ناپرورده گان به فکر خود نیستیم.

۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

سال گشت ِ بی حال گشت



بهار و سال نو است. یا محول الاحوال ! هوا هوای بهاری است. ولی صدای بلبل نیست. زیر ِ پنجره ، پشت ِ در و ... صدای موتر و لاری است. میان سینه ی سنگین من هم نمی پرد شوقی. فقط سکوت روان است ، خسته گی جاری است.

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

مسکن هایی که می کشند

داکتر سیاه سنگ چهل تکه یی فراهم آورده از روایت های مختلف در باره ی کشته شدن داوود خان. احتمالا ایشان از اطلاعات فراوانی که گرد آورده روزی تصویر منسجم تری خواهد پرداخت. فعلا می توانید آن چهل تکه را در کابل ناته بخوانید. در این اواخر مدفن داوود خان و اعضای خانواده اش را پیدا کردند و البته داوود خان را دو باره در جایی دیگر به خاک سپردند. در مجموعه ی روایت هایی که داکتر سیاه سنگ فراهم آورده ، از قول کسی به نام جنرال پادشاه میر ( در گفت و گو با رادیو آزادی) نیز روایتی از جریان دفن شدن داوود خان در نزدیکی پل چرخی آمده است. همین پادشاه میر – که در شب به خاک سپردن داوودخان در محل حاضر بوده و در این اواخر به کشف قبر او کمک کرده – در بخشی از سخنان خود می گوید:

" اولین کاری که کردم، روی اجســاد را به سوی قبله گرداندم. وقتی که امروز گورها را باز کردند، خوشبختانه، همه اسکلتها رو به ســوی قبله دیده میشــدند. کارمندان وزارت امنیت و ســایر هیات دیدند که ســرهای اجساد به سوی قبله بودند".

من از ملا عمر متنفرم ، چون با او و کارهای اش در زمانه ی خود درگیر ام. جلوه یی از جلوه های فراوان این درگیری احساسی- عاطفی است. از ملا عمر بدم می آید. اما این درگیری عاطفی را با داوود خان ندارم. او دو سال پیش از به دنیا آمدن من کودتا کرد و هنگامی که من سه ساله هم نشده بودم قربانی یک کودتا شد. اما می دانید که یک کلمه در بیان ِ " پادشاه میر" مثل چکش بر مغزم فرود آمد؟ منظورم از آن قید " خوشبختانه" است : " خوشبختانه ، همه ی اسکلت ها رو به سوی قبله دیده می شدند". این قید " خوشبختانه" همان تابلیت مسکنی است که درد ِ تیر باران کردن و تیر باران شدن را می پوشاند و نمی گذارد که ما با چهره ی وقیح خشونت – آن گونه که هست- روبرو شویم. خود داوود خان هم در برابر افسری به نام امام الدین که از او می خواهد تسلیم شود ، می گوید :

" من جز به خدای خود به کس دیگری تسلیم نمی شوم...". معنای این سخن این است که " خوشبختانه" کس دیگری در این جهان هست – به نام خدا- که می توان به او تسلیم شد و از تسلیم شدن به آدم ها سر باز زد.

من فکر می کنم که کاش مفاهیم تسلی بخش کمتری می داشتیم و بدبختی های خود را عریان می دیدیم. شنیده اید که افغان ها گاهی مردمان کشور های آرام را مسخره می کنند که " این ها از صدای مگس هم می ترسند. زور را ندیده اند" . ترجمه : درست است که وطن ما ویران شده و ما در چهار سوی جهان آواره شده ایم ، ولی در عوض سرسخت و نترس بار آمده ایم.

خود مان را تسلی می دهیم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

گفت و گو با اسماعیل اکبر

مدتی پیش آسمایی با من گفت و شنودی انجام داده بود. جناب آقای اسماعیل اکبر بعضی از مطالب در آن گفت و شنود ( مخصوصا مسایل مربوط به اقوام ) را نقد کرده اند. آن نقد و پاسخ من به آن را می توانید در این جا بخوانید.

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

این رویکرد ِ نا محبوب ِ نفس گیر

دوست عزیزی به اسم " عافیت طلب" نکته ی مهمی را در باره ی طرز نگرش من و پیامدهای آن آورده است که باید به صورت مستقل به آن بپردازم. ایشان نوشته است:

"من شخصا خودم شجاعت خیلی کارها را ندارم. از زندانی شدن کامبخش هم بسیار ناراحتم. اما با همه ای اینها فکر می کنم دنیای آدمها ( افراد ) خیلی متفاوت است. منظورم این است که شاید هیچگاه یک فرد نتواند جهان را دقیقا مثل یک فرد دیگر ببیند. همین است که در گستره ای جهان افراد مسیر های متناقض را انتخاب می کنند و رویکردهای متناقض را انتخاب می کنند.

شما البته که حق تبلیغ نوع نگرش خود تان نسبت به جهان را دارید ولی اگرشما فقط نگرش خود را درست بدانید یقینا که خود تبدیل به یک مستبد فکری می شوید. اگر همه ای آدمها مثلا رویکرد و شیوه ای محافظه کارانه ای شما را انتخاب کنند شاید اصلا زندگی معنی اش را از دست بدهد. بر اساس منطق شما اصلا بسیاری از مفاهیم در فرهنگ ها از بین می روند. مثلا همین عاشورای خود ما.

خوب آنها که با هیتلر جنگیدند و در مقابل او ایستادند هم غلط کردند. آنها که در افغانستان در جنبش های مشروط جانهای شان را از دست دادند هم غلط کردند. سیاهانی که برای گرفتن ازادی و حقوق شان کشته شدند هم غلط کردند. افغانهای که در جنگ با روسها کشته شدند هم غلط کردند. آنهایی که در مبارزه با دیکتاتوری مسیحیت در غرب جانهای شان را از دست دادند هم غلط کردند.

خوب می بینید که با منطق شما آدم به این نتیجه می رسد که هیچ چیز در این جهان به اندازه یک زندگی بی خطر و ارام ارزش ندارد. با بینش شما آدم به سادگی می تواند بگوید که مسیحیت با حماقت آغاز شده است و اسلام هم ؛ چون در شروع این دو مذهب همه رنج بردن بود و قربانی دادن.

باز هم می گویم که من خودم نه انقلابی ام و نه به خاطر چیزی شجاعت به زندان رفتن را دارم. صرفا یک کنجکاوی فکرم را به این جاها کشانید".

اول ، باید از " عافیت طلب" عزیز تشکر کنم که زحمت کشیده و در باره ی چیزی نظر داده که شب ها خواب را از چشم من می گیرد و روزها مغز مرا می سوزاند. این سوال که " آدم چه گونه زنده گی کند خوب است؟" سوال سختی است و اندیشیدن ِ مدام به آن آدم را فیلسوف می کند. اما وقتی کسی به این سوال پاسخ بدهد و پاسخ خود را در حوزه ی عمومی عرضه کند ، مساله وارد مرحله ی دیگری می شود. ممکن است آدم دیدگاهی را رواج بدهد و عده یی پیدا شوند که از آن دیدگاه پیروی کنند. اگر آن دیدگاه پیامدهای وحشت ناکی داشت ، چه؟ اگر سخنان آدم زنده گی عده یی را تباه کرد ، چه؟ این سوال های روییده بر اندام مساله ی نخستین – یعنی چه گونه زنده گی کردنی خوب است؟- بسیار با اهمیت اند. هر کسی هم که در این مورد تذکر بدهد ، باید سپاس گزارش بود. نفس این تذکر آدم را بیدار نگه می دارد و موجب می شود که آدم از تخیل خود بیشتر کار بکشد. به این خاطر از " عافیت طلب" عزیز تشکر می کنم.

اما به انتقاد ایشان پاسخ هم می دهم ( پاسخ ردی نه ، پاسخ توضیحی):

این که دنیاهای آدم ها با هم فرق دارند درست است و حقیقتا هر کس از منظری به زنده گی می نگرد. من نیز یکی از آن آدم هایم و البته فکر نمی کنم که تنها از منظر من به زنده گی و جهان نگریستن درست است. اما به نظر من عباراتی چون استبداد رای ، مستبد الرای و یا مستبد فکری عباراتی بی معنا و بی فایده اند. حتا اگر کسی شب و روز و با اطمینان صد در صدی هم بگوید که تنها نظر او درست است ، نمی توان از استبداد رای یا استبداد فکری سخن گفت. یک استدلال قوی مخالف کافی است که آنچه را که استبداد رای می گوییم از اعتبار بیندازد. آن استبداد سیاسی است که به علت پیوند اش با قدرت ترس آور و ویران گر است.

اما در مورد آنچه ایشان " رویکرد و شیوه ی محافظه کارانه ی" من خوانده ، عرض کنم که در کشور ما انقلابی گری ، قهرمان پرستی و آشتی ناپذیری حد اقل در سه دهه ی اخیر مفاهیم و رویکردهای بی رقیب بوده اند. سه دهه تقریبا یک سوم یک قرن است و اگر هر سی سال از عمر یک ملت با غلبه ی یک رویکرد بگذرد ، آن ملت با تجربه ی سه رویکرد برجسته قرنی را پشت سر می گذارد. این را می گویم تا نشان بدهم که سه دهه فرصت کمی نیست. ما در سه دهه تجربه ی انقلابی گری ، قهرمان پرستی و آشتی ناپذیری ِ شدید بر قابلیت های درونی این رویکردها آگاه شده ایم. وضعیت کشوری که امروز روی دست ما مانده با تحقق یافتن قابلیت های درونی ِ رویکردهای مذکور بی ارتباط نیست.

حال ، ممکن است کسی بنشیند و فکر کند که چه طور است اگر کمی از این رویکردها فاصله بگیریم و قابلیت های این رویکردها را با نگاهی انتقادی بررسی کنیم. علامه بلخی می گفت : زخون بنویس بر دیوار ظالم / که آخر سیل ِ این بنیاد خون است. بسیار خوب ، اما وقتی دیوار ِ ظالم فرو ریخت و سیل ِ خون جریان یافت ، آن وقت با این دیوار فرو ریخته و سیل جاری شده چه کار کنیم؟ این سوال به معنای نفی مبارزه با ظلم نیست ، به معنای دیدن مبارزه در پرتو دور اندیشی است. فکر کردن در باره ی انقلابی گری است ، پیش از آن که انقلابی گری همه چیز را ویران کرده باشد .

قهرمان پرستی هم همین طور است. ما اکثر آدم های هوشمند ، با اراده و شجاع مان را قهرمان می کنیم و آن گاه بر سر مزار شان می نشینیم و مویه می کنیم. می گوییم که در مسلخ عشق جز نکو را نکشند / روبه صفتان زشت خو را نکشند و تا آنجا می رسیم که مردار بود هر آن که او را نکشند. نتیجه ی این برخورد این می شود که همه ی قهرمانان مان مرده باشند. هر جامعه یی به قهرمان نیاز دارد ، اما به قهرمان زنده. ما اما عملا به قهرمانان خود علامت می دهیم که چاره یی جز مردن در اوج ندارد. یک معلم توانا که سی سال فرزندان مردم را آموزش بدهد قهرمان نیست ، اما یک مبارز سیاسی که سخنرانی های آتشین کند ، سلاح بر شانه بیندازد و در پای دیوار ظالم سیل خون به راه بیندازد قهرمان است و دریغا که این قهرمان خود نیز باید در این سیل خون غرق شود.

آشتی پذیری چه طور؟ آشتی پذیری هم در فرهنگ انقلابی گری نشانه ی ارتجاع و خمود و تذبذب و تسلیم است. یک مبارز راستین همیشه آشتی ناپذیر است. اما اگر بدانیم که در دنیای امروز مذاکره و معامله برجسته ترین عنصر در روابط اجتماعی است ، شاید برای آشتی پذیری هم جایی باز کنیم. آشتی پذیری به معنای دست برداشتن از ارزش های خود نیست ، به منظور ِ پایین آوردن هزینه ی حفاظت از آن ارزش هاست. به معنای ِ جلوگیری از رادیکال تر شدن طرف مقابل و در نهایت کور شدن گره ارتباط سازنده با او است.

اما می توان پرسید : اگر سلاحی جز خون در کف مان نماند ، اگر ظالم به مذاکره تن نداد و اگر عدالت جز به ضرب شمشیر به دست آمدنی نبود ، چه کار باید کرد؟ آن وقت شمشیر برگیرید ، بمیرید و بمیرانید. اما پیش از این کارها به محاسبات عقلانی ، مذاکره و آشتی فرصت کافی بدهید. یکی از دانشمندان می گوید که انسان ها چند روزی به عدم خشونت متوسل می شوند و چون دیدند که عدم خشونت کار نمی دهد ، بر می گردند به خشونت که هزاران سال است که کار نمی دهد !

دوست عزیز ما از عاشورا گفته است. از مسیحیت و اسلام و مبارزه با هیتلر و ... . اولا در هر مقایسه یی و در هر درسی که می خواهیم از رویدادهای تاریخی بگیریم باید به یاد داشت که دنیای امروز ِ ما بسیار تغییر کرده است. از جمله جریان اطلاعات به این گونه که امروز تجربه اش می کنیم قابل مقایسه با زمان امام حسین نیست. امروز در تاریخ های عینی تر می گویند که امام حسین وقتی دریافت که مردم کوفه به نماینده ی او – مسلم بن عقیل- پشت کرده اند می خواست از نیمه راه بر گردد ، اما سپاهیان یزید راه را بر او بستند ( در دشت کربلا) و او هم چاره یی جز جنگیدن نداشت. این درست است که او با یزید بیعت نمی کرد ، اما قصد جنگیدن هم نداشت. حال ، اگر مسلم هر شب به امام حسین تلفن می کرد و او را از اوضاع کوفه با خبر می کرد ، ای بسا که امام حسین اصلا از جای خود تکان نمی خورد. این یک وجه مساله. وجه مهم دیگر مساله این است که در برابر تجاوز هر کسی مقاومت می کند. اما این جمله نباید کور مان کند. اگر کسی در کوچه مشتی به دهان من بزند ، من می توانم فورا مشتی بر دهان او بکوبم. اما این هم ممکن است که ببینم آیا همان دهان پر خون خود را به خانه ببرم خوب است یا این که بر آن دهان پر خون سری شکسته و دماغی مالیده هم اضافه کنم ( با این فرض که به آن فرد زورم نمی رسد یا او همراهان دیگری هم دارد). می دانم این نوع سخن گفتن بر بسیاری گران می آید. ما چنان با عزت و غیرت عادت داریم که حتا صرف شنیدن این سخنان گوش مان را آزار می دهد. البته من نمی گویم که زنده گی را می توان سراسر با محاسبات عقلانی پیش برد. آنچه من می گویم این است که چه روشی در زنده گی مان خط اصلی و قاعده باشد و چه روشی استثناء و فوق العاده. گمان من این است که در زنده گی جمعی ما در افغانستان انقلابی گری ، قهرمان پرستی ، ایدیولوژی زده گی و آشتی ناپذیری برای مدتی بسیار طولانی قاعده بوده است و به خوبی هم پیامدهای شان آشکار شده اند. حال ، بهتر است کمی در دیوار این قاعده رخنه بیندازیم.

چیز دیگری که می خواهم بگویم این است که از "محافظه کاری" من نترسید. کسی به این زودی ها به این حرف ها گوش نخواهد داد. این رویکردی که من طرفدار اش هستم ( و البته نمی دانم باید اسم اش را محافظه کاری گذاشت یا نه ) مبلغان قوی ندارد و کمتر کسی اکنون آن را قابل قبول می یابد. همین قدر که چنین رویکردی مورد توجه عده یی اندک قرار بگیرد ، فعلا بیش از کافی است. نقش این رویکرد فعلا فقط نقشی چالش انداز و شک انگیز است که گمان نمی کنم عیبی داشته باشد.

این دوست عزیز گفته که " با منطق شما آدم به این نتیجه می رسد که هیچ چیز در این جهان به اندازه یک زندگی بی خطر و آرام ارزش ندارد". همین طور است. این قدر هست که اولا من این زنده گی بی خطر و آرام را برای همه گان می خواهم . ثانیا می دانم که زنده گی بی خطر و آرام جز برای معدودی از آدم های نیک بخت امکان ندارد. ثالثا اگر معنای "آرام" شامل آرامش روانی و ذهنی هم شود ، در دنیا این قدر فراز و فرود هست که این آرامش را از آدم بگیرد. خود همین گفت و گوی من و شما مگر از سر آرامی است؟

مشکلی نیست ، فقط جوانی ام بر باد رفته !

پرویز کام بخش در ویدیوی کوتاهی در باره ی اتهام و زندان خود صحبت می کند. می گوید که وضع اش در زندان خوب است ، تلویزیون در اختیار دارد و کتاب می خواند. این سخن او به دو دلیل خوب است : یکی این که خود اش راحت تر شده ، و این تسلی بخش است. دیگر این که در باره ی وضع خود تبلیغات کاذب نمی کند.
اما ممکن است این چهره ی شاداب ، لباس پاک و رضایت از وضع زندان بر بیرونیان تاثیر منفی هم داشته باشد. به این معنا که بسیاری حبس بیست ساله ی او را از یاد ببرند و فقط تصویری از شادابی ، پاکی و رضایت کام بخش در ذهن شان برجسته شود.
لینک ویدیو این است :
http://www.dailymotion.com/video/x8nks6_perwiz-kambakhsh-rsf_news


۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

کام بخش

حامد عزیز در وبلاگ خود نوشته که " کامبخش یک ثانیه هم روحیهء خود را از دست نداده است...سال گذشته چندین بار از سوی کسانی مسلهء « عفو » مطرح شد اما او نپذیرفت زیرا گناهی نکرده بود تا برای آن « عفو » شود...". من چند روزی است در این باره فکر می کنم. می ترسم مبارزان راه آزادی و دموکراسی را آزرده کنم. اما با خود فکر می کنم که کاش کام بخش "عفو" را - اگر امکان اش بود- می پذیرفت. دلایل اش فعلا بماند.

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

سخیداد هاتف به سه صد سال حبس محکوم شد




من فکر می کنم اگر کسی به هر دلیلی از اسلام خارج شود ، این حق او است.

- چهل سال

من فکر می کنم در قرآن بعضی آیات هستند که اگر امروز به آن ها معتقد باشیم حقوق زنان را پامال خواهیم کرد.

- بیست سال

من فکر می کنم که اسلام بر هیچ دینی دیگر رجحان و برتری ندارد.

- پنجاه سال

من فکر می کنم که کفر و ایمان فقط دو تجربه ی انسانی اند و باز شناختن شان از همدیگر در عالم تجربه های انسانی کار آسانی نیست.

- شصت سال

من فکر می کنم خداوندی که کفر را نپذیرد ، لایق پرستیدن نیست.

- نود سال

من فکر می کنم خداوند ابلیس را عفو خواهد کرد ، اما کسی را که ظلم می کند نخواهد بخشود.

- بیست سال

من فکر می کنم که دینی که لبخند را از آدم بگیرد و پیشانی آدم را ترش تر کند ، به دو پول هم نمی ارزد.

- بیست سال

40

20

50

60

90

20

20

____

300

سخیداد هاتف به سیصد سال زندان محکوم شد.


۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

عکس فوری از یک روز

یک

هوا سرد است. زندانی به سقف ِ اتاق خود نگاه می کند. با خود می گوید : " کاش حد اقل از میانه ی این سقف یک دریچه ی ده سانتی متری باز می کردند". ساعت دیواری یا مچی ندارد. نمی داند چه وقت روز است. یکی از زندانبانان لحظه یی پیش او را به دستشویی برده و به او گفته بود : امروز یک رقم خوش حال به نظر می آیی!

از روی همان کلمه ی " امروز" فهمیده است که حالا روز است و نه شب. ماه هاست که به او حتا اجازه نداده اند که روی آفتاب را ببیند. از خود می پرسد : " حالا شب است یا روز؟" و خودش پاسخ می دهد: " حتما روز است ، چون زندانبان گفت که امروز...". بعد ناگهان حافظه اش در هم می ریزد و دیگر حتا نمی فهمد که اصلا روز و شب یعنی چه. به زندانبانی که او را به دست شویی برده بود فکر می کند و معنای " لحظه یی قبل" از ذهن اش می گریزد. لحظه یی قبل مثل ابدیت می شود. لحظه یی قبل نسبت به کدام لحظه؟ با خود فکر می کند که من فعلا در کدام " زمان" هستم تا بفهمم که لحظه یی قبل یعنی چه. پریشانی بر او غلبه می کند. گویی در مغز و حافظه اش گودالی دهان باز کرده است که هر کلمه یی را پیش از آن که معنایی بدهد ، در کام خود می کشد و نابود می کند. زندانی گیج می شود و سر رشته ی هر فکر معنا داری از دست اش می رود. در کف سلول کوچک خود می افتد و نفس نفس می زند. سعی می کند بی هوش شود ، نمی شود. احساس می کند که از ارتفاع صد هزار پایی پرتاب اش کرده اند و او آنچنان با سرعت می افتد که حتا نمی تواند فکر کند که افتادن چیست و او کیست و چه شد و چه خواهد شد. می خواهد فریاد بزند ، نمی تواند.

کسی بر در سلول اش می کوبد. در باز می شود. او ناگهان دو باره کشف می کند که وجود دارد و در زندان است و سلول اش در دارد و صدایی که می گوید " بیا بیرون!" مربوط به زندانبان است. زندانبان می گوید: امروز به تو اجازه داده اند که ده دقیقه در حویلی زندان بنشینی و هوا خوری کنی.

***

دو

اوه ! نهم مارچ ، دهم مارچ ، یازدهم مارچ... اپریل ، می ، جون ، جولای ، آگست ، سپتامبر ، اکتوبر ، نوامبر ، دسامبر ، جنوری ، فبروری ، مارچ ، اول مارچ ، دوم مارچ ، سوم مارچ ، چهارم مارچ ، پنجم مارچ ، ششم مارچ ، هفتم مارچ ، هشتم مارچ – روز جهانی زن. نهم مارچ ، دهم مارچ ، یازدهم مارچ ... اپریل...

***

سه

زنی در هرات خودش را به آتش کشید.

***

چهار

شما چرا فکر می کنید این زندانی که در بالا در باره اش نوشتم ، مرد است؟ نه ، او زن است.

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

ترجمه یی از کتاب فرید ذکریا

آقای غفار صفا کتاب " جهان ِ پسا امریکا"ی فرید ذکریا را ترجمه کرده و قصد دارد تمام ترجمه ی خود را در چندین بخش در وبلاگی که برای این منظور ساخته است منتشر کند. اگر می خواهید این کتاب را به فارسی بخوانید ، به این جا بروید و نظر هم بدهید.
آقای صفا سابقا رئیس دانشکده ی ادبیات و استاد تاریخ در دانشگاه بلخ بود و من نیز یکی از شاگردان ایشان بودم. لینک وبلاگ ایشان را در بخش پیوندها هم آورده ام.

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

می خواهم رای بدهم

همیشه در وبلاگ خود گزارش جالبی نوشته از تجربه ی خود برای ثبت نام برای رای دهی در انتخابات ریاست جمهوری سال آینده ی شمسی. روایت تامل انگیزی است از سرگردانی های یک شهروند برای کار ساده یی چون ثبت نام برای رای دادن. نتیجه گیری جالبی هم کرده و تلویحا بر این معنا تاکید کرده که اگر تجربه ی ثبت نام و رای دادن خیلی سرگردانی داشته باشد شهروند عادی ممکن است از خیر این حق خود بگذرد.
سال ها پیش دو تن از دانشمندان - فعلا نام شان در خاطر ام نیست- آزمایشی برگزار کردند تا نقش " عامل ِ مجرا" یا عامل کانال ( Channel Factor) را در رفتار افراد بررسی کنند. فرض این بود که رفتار افراد ممکن است صرفا تابع خصوصیات شخصیتی شان نباشد و امکان دارد وجود یک کانال یا مجرا ( یا نبودن آن) برای راندن یک فرد به سوی بعضی رفتارها موثر باشد. این دو دانشمند دو نوع نامه نوشتند و آن را برای دانشجویان یک دانشگاه فرستادند. در نامه ی دسته ی اول به ساده گی نوشتند :
دانشجوی گرامی ،
لطفا به فلان موسسه ی خیریه مقداری پول اهدا کنید. این پول شما به فلان هدف نیکوکارانه کمک می کند.
در نامه ی دسته ی دوم به جای خطاب عام " دانشجوی گرامی " ، نام ِ هر دانشجویی را که قرار بود نامه را دریافت کند نوشتند ( مثلا : تام ریج عزیز! ) و در ادامه ی نامه مثلا آوردند که :
شما می توانید به تاریخ هفتم مارچ یعنی دوشنبه ی آینده ، ساعت 10 و 40 دقیقه به ساختمان دانشکده ی حقوق ( طبقه ی دوم ، اتاق شماره 430) بروید و مطابق توان تان مقداری پول به فلان موسسه ی خیریه اهدا کنید. این پول شما به فلان هدف نیکوکارانه کمک می کند.
نتیجه ی این آزمون جالب بود. عده ی بسیار کمی از دسته ی اول دانشجویان به نامه ی نوع ِ اول پاسخ مثبت دادند. در عوض ، تعداد زیادی از گروه دوم که نامه ها را به نام خود و با جزئیات بیشتر دریافت کرده بودند به آن موسسه پول اهدا کردند.
نتیجه یی که این دو دانشمند از کار خود گرفتند این بود که وقتی هدفی را در برابر کسی می گذارید اما به جزئیات مجرا یا کانال رسیدن به آن هدف توجهی نمی کنید ، مخاطب تان آن هدف را نادیده می گیرد. در برابر ، وقتی جزئیات بیشتری در مورد مجرا یا کانال رسیدن به یک هدف ارائه کنید ، مخاطب تان به احتمال بسیار زیاد پاسخ مثبت می دهد و دنبال آن هدف می رود.
آنچه در این تجربه مهم است این است که در هر دو نامه ی پیش گفته هدف یکی است و نیز در هر دو مورد موسسه ی دریافت کننده ی پول اهدایی یکی است. تنها تفاوت سرنوشت ساز در جزئیاتی است که در نامه ی دوم گنجانده شده. این جزئیات مجرا یا کانالی فراهم می کنند که از طریق آن مخاطبان خود را در موقعیتی کاملا متفاوت از یک موقعیت عام ( در نامه ی اول) می یابند.

در افغانستان ابتکارهای نواندیشانه ، نوسازانه و روشنفکرانه همواره با مشکل ِ عرضه نکردن کانال ها و مجراها روبرو بوده اند. در برابر روحانیان و سنتگراهای طالب وضع موجود یا خواهان برگشت به گذشته همیشه برای مخاطبان خود مجراهای مناسبی فراهم کرده اند. مثلا اگر روشنفکری بخواهد مردم را به سمت دموکراسی براند ، مردم نمی دانند که چه گونه به سمت دموکراسی بروند. اما اگر مردم بخواهند ( بنا بر خواست روحانیان) به طرف رستگاری ِ دینی بروند ، مجراهای مشخص زیادی برای برآورده کردن این هدف هستند. مردم می توانند روزهای جمعه به مسجد شاه چند شمشیره در فلان محل بروند و نماز بخوانند. مردم می توانند فردا در مراسم عاشورا شرکت کنند ( در فلان مسجد/ در حضور فلان واعظ/ غذای چاشت هم هست و ...). مردم می توانند هر روز پنج وقت نماز بخوانند. وقت نماز ها مشخص است و کلمات و جملات به کار رفته در آن ها نیز روشن اند و بر همین قیاس. اما اگر شما بخواهید به طرف دموکراسی بروید ، هیچ معلوم نیست که چه کار باید بکنید و از چه راه هایی بروید. نمونه اش همین سرگردانی ای که در گزارش شخصی ِ " همیشه" آمده است.