۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

آتش هایی که خاموش می شوند

با یکی از دوستان در باره ی پراکنده شدن افراد خانواده ها گپ می زدم. ایشان از تجربه ی خود می گفت. هر کدام از ما تجربه ی فروپاشیدن مجموعه های خانواده گی را داریم. حد اقل در محیط زنده گی خود نمونه های آن را دیده ایم. فروپاشی مجموعه های آشنای خانواده گی ناگزیر است. زنده گی متوقف نمی شود ، نیازها ثابت نمی مانند و نسل ها جا به جا می شوند. یکی از ناخوشایند ترین تجربه های زنده گی رفتن دختران خانواده است. اگر پدر و مادری مثلا یک پسر داشته باشند و هفت هشت دختر ( مثل خانواده ی یکی از دخترعموهای من) ، فضای خانواده برای مدتی در چشم آن پدر و مادر بسیار گرم می شود. اما این هفت- هشت دختر یکی یکی می روند پی زنده گی خود. آن وقت خانواده یی مثلا یازده نفره تبدیل می شود به خانواده ی سه نفره . من وقتی خردسال بودم چهار تا از خواهرانم هم در خانه بودند. هنوز نوجوان نشده بودم که همه رفتند. خانه ی آدم مثل گور می شود. بعد آدم با همان هایی که مانده اند خو می گیرد. اما همان که قدما فلک اش می خواندند بی کار نمی نشیند. یکی را به سفر موقت و دیگری را به سفر جاودانه می فرستد و برنامه هایی از این قبیل. خانواده های مهاجر شده به غرب به طور کلی مشکلات بیشتری در زمینه ی حفظ پیوندهای خانواده گی دارند.

در افغانستان گاه گرمی فضای خانواده در شعاع وجود یک نفر تامین می شود. پدری ، مادری ، کودکی. آدم فورا فراموش می کند که این وضع ثباتی ندارد و ناگهان این چهره ی مرکزی گرما بخش از میان بر می خیزد و با از میان برخاستن او کل نظام آشفته می شود.

یکی از نزدیکان ما خانمی بود شاد و سر زنده که همیشه حضورش خوش حالی می آورد. همیشه می خندید. به دلشادی شهره بود. چند سال پیش دیدم اش. نمی خندید. فکاهی نمی گفت. صدایش بلند نبود. همواره درگیر اندوهی مرموز و درون کوب بود. اول فکر کردم نقش بازی می کند. اکت می کند. آزار می دهد. اما بعد دیدم که او دیگر آن آدم سرخوش نیست. اندوه سنگین اش ، ملال بی وقفه اش و سکوت ِ ترساننده اش واقعی اند.

آدمی چه قدر سعی می کند جای پای خود را محکم تر و مطمئن تر کند. اما با هر کاری که می کند مقدمات نابودی خود را فراهم می کند. به این می ماند که آدم در عمق دره یی که می داند گذرگاه سیلاب است قصری بسازد تا وقتی که سیلاب آمد همه ی دار و ندار اش را با خود ببرد.

قرار نیست این اشاره ی سیاه را با چند جمله ی امیدبخش به پایان ببرم. در کجای این زوال ِ توقف ناپذیر می توان رشته یی از تسکین یافت؟ گفت : به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟

۴ نظر:

وهریز گفت...

هاتف عزیز،
مرا به یاد فیلمی از فدریکو فیلینی انداختید که در پایان توصیه ی استاداش را به جا می کند. استاد به فیلینی جوان گفته بود: نور امید را از مخاطبان ات دریغ نکن (نقل به معنا) و او در پایان فیلم با ذکر این جمله ی استاد به فیلمبردار دستور می دهد نور پروژکتوری را در یک سالون خالی بگیرد. برایتان تندرستی آرزو می کنم. تیلفونتان خاموش است متأسفانه.

ناشناس گفت...

سلام
چقدر صمیمانه، و همه را از دل من گفتید. در اروپا حتا پسرها هم پی بخت خویش میروند. خانه مثل روزهای اول عروسی خالی میشود. اینبار اما امیدی به آینده نیست.

ناشناس گفت...

سلام هاتف عزیز
خیلی به وقت نوشته اید. همین دیروز که سه شنبه بود این اتفاق افتاد و خیلی .........................

نورتن گفت...

در افغانستان دموکراسی وجود ندارد ملتی که هنوز در مرحله دبستان دموکراسی دست و پا میزند انهم تحت فشار و کمک های اقتصادی جامعه بین المللی زود است که از حکومت و تصمیم گیری مردم اگاه حرف زد...

کرزی دموکرات یا از شرم و یا از ترس امریکه-- معاونین خود از جامعه هزاره و تاجیک برخ مردم میکشد و معاونین کرزی حیثیت تیمم دارند که در موجودیت اب همیشه باطل

"بی صلاحیت" استند و از طرف دیگر هرکسی در جانور بودن خلیلی و فهیم اعتراف ندارد در وضع عقلی اش باید شک کرد.

کرزی درین روز ها ترمیم قبر عبدالولی خان را در دست گرفته تا روحیه پشتونولی پشتون ها به جوش بیاورد تا متوجه بسازد که حکومت کرزی حکومت پشتون است و در غیر ان کیها ضرر خواهند دید...

در افغانستان در هزار سال هم دموکراسی نخواهد امد مگر اینکه امریکه ماندگار شود و بعدا و اقعا بخواهد که دموکراسی قایم شود نه اینکه کشیدن دنبان زنان را دموکراسی حساب نمایند...

مسله دموکراسی و جنگ در افغانستان بزودی قابل حل است اگر امریکا احمق قدرت بازدهی دیگر اقوام را بالا ببرد...