۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

"در گریز گم می شویم "

سلام دوستان ،
دوستی راه نمایی ام کرد که یک چیز در وبلاگ ام می لنگد و یادم داد که به قول او غم اش را بخورم . کار من هم مثل اصلاحات شاه امان الله شد! کل چیزها به هم ریختند.
ناگزیر شدم آدرس رهانه را باز کوچ بدهم به
این خانه ی نو که دیگر اگر حتا بر سرم خراب شود هم دست کاری اش نمی کنم .
یا در :
http://www.haatef1.blogspot.com
/

این بار واقعا از همه ی خواننده گان عزیز این وبلاگ معذرت می خواهم. بار سوم است. نکند من هم در گریز گم می شوم.

دموکراسی نفس گیر است

مدت ها قبل که قصه ی به تعویق افتادن انتخابات ریاست جمهوری در افغانستان بر سر زبان ها افتاد ،کسان بسیاری از نهاد ریاست جمهوری و کمیسیون مستقل برگزاری انتخابات انتقاد کردند. انتقاد درستی هم بود. اما بعدتر که دادگاه عالی حکم به ابقای حامدکرزی داد ، قضیه فیصله شد. حالا باز عده یی از نماینده گان مجلس مشروعیت حکومت کرزی از پایان دور اول ریاست جمهوری اش تا برگزاری انتخابات را زیر سوال برده اند. این نماینده گان گفته اند که آقای کرزی و معاونانش به لحاظ قانونی قدرت ِ مشروع ندارند و بنا بر این نباید چیزی به امضای شان برسد.

در این ماجرا می توان اشتیاق حامد کرزی برای ماندن در قدرت را دید ، می توان به وظیفه ی خود عمل نکردن ِ دادگاه عالی را دید و می توان معامله های سیاسی نهان را دید. اما یک چیز دیگر را هم باید دید : نفس گیر بودن دموکراسی را.

شاید بتوان گفت که مهم ترین رکن هر نظام ِ دموکراتیک قوه ی قضائیه ی مستقل آن است ؛ داوری که بتواند همزمان هم از قانون پاسداری کند و هم مستقل از فشارهای سیاسی صاحبان نفوذ و قدرت از زنده گی مردمی که دستی در دستگاه ِ قدرت ندارند دفاع کند.

حال ، پرسش این است که آیا ما می خواهیم که به سمت ِ داشتن چنین قوه ی قضائیه یی برویم یا نه؟ پاسخ فوری این سوال این است که بلی ، می خواهیم. اما این پاسخ قاطع چیزی در این باره نمی گوید که به این هدف چه گونه می توان رسید. عده یی فکر می کنند که وقتی که همه پابندی خود را به دموکراسی و قانون نشان بدهند ، ما صاحب یک نظام دموکراتیک می شویم و در این نظام قوه ی قضائیه هم با تکیه بر استقلال خود همان گونه عمل خواهد کرد که باید بکند. اما در درون ِ جریان رسیدن به یک نظام دموکراتیک یک تناقض نمای ِ دشوار وجود دارد. به این شرح :

بنا کردن یک نظم دموکراتیک ممکن نیست مگر این که جریان ِ این بنا کردن هم دموکراتیک باشد. به بیانی دیگر ، اگر کسانی بخواهند روزی به یک نظام اشاره کنند و بگویند که ما این نظام دموکراتیک را بنا کردیم ، باید خود این معماران نیز از همین حالا و در جریان بنا کردن این نظام به گونه ی دموکراتیک عمل کنند. نمی توان گفت که وقتی یک نظام دموکراتیک روی کار آمد و استقرار یافت آن وقت ما هم به دموکراسی و قواعد آن تن خواهیم داد ، اما تا آن وقت مثل حریفان مان عمل می کنیم. این رویکرد دموکراسی نشناسانه یی است. دموکراسی یعنی تمرین ِ دموکراسی یعنی برای پرورش اش خون دل خوردن و با کژی های ساختاری اش راه رفتن. دموکراسی کم هزینه ترین مدل ِ مدیریت ِ اجتماعی است و نه نظام بی عیبی که از سراپایش جز حسن و ملاحت نریزد.

دو مثال بدهم :

وقتی که پارلمان به داکتر رنگین دادفر اسپنتا وزیر خارجه ی فعلی رای عدم اعتماد داد ، داکتر اسپنتا باید برای اعتبار بخشیدن به نهاد قانونگزاری در کشور به این رای عدم اعتماد احترام می گذاشت. می توانست بگوید : " من انگیزه های پشت ِ این رای عدم اعتماد را می شناسم ، اما کار من انگیزه خوانی نیست. کار ِ من احترام گذاشتن به قاعده یی است که فعلا بر ضد من عمل می کند". اما او این کار را نکرد و گفت که رئیس جمهور می خواهد که او به کار خود ادامه بدهد.

مثال دوم در مورد همین رای دادگاه عالی افغانستان است که گفته حامد کرزی می تواند تا برگزاری انتخابات امسال هم چنان در مقام خود بماند. به نظر من این را باید بپذیریم. ممکن است دادگاه عالی در این تصمیم خود اشتباه کرده باشد. اما ما قبول کرده ایم که این نهاد یعنی دادگاه عالی داور ِ مان باشد. در کشورهای پیش رفته ی دموکراتیک هم این طور نیست که دادگاه ها از فرشته گان آسمانی ِ عاری از خطا و تعلقات پر شده باشند. مردم ، نهادهای مدنی و فعالان سیاسی پیوسته از دادگاه های کشور خود انتقاد می کنند و سعی می کنند آن ها را بهتر بسازند. اما در همین حال به احکام دادگاه های خود گردن می نهند. دادگاه ها باید اعتبار داشته باشند. این اعتبار در طول سال ها و با خون دل خوردن های بسیار ساخته می شود. وقتی که از " خون دل خوردن" می گویم منظور ام این است که ممکن است ما مثلا با فلان حکم دادگاه عالی موافق نباشیم ، اما برای آن که به استحکام رویه های قانونی کمک کرده باشیم به آن حکم گردن می نهیم. البته در همه ی این احوال حق انتقاد و اعتراض و خواهان تغییر وضعیت شدن را برای خود محفوظ می دانیم.

اکنون ، وقتی که نماینده گان پارلمان می خواهند رئیس جمهور و معاونان اش را – با وجود حکم دادگاه عالی مبنی بر ابقای موقت آنان- خلع صلاحیت و قدرت کنند در واقع نشان می دهند که حوصله ی کار کردن با جنبه های ِ ناخوش آیند دموکراسی را ندارند. دموکراسی سخت نفس گیر است ، اما در دراز مدت به سود جامعه است. اگر کسی فکر کرده باشد که دموکراسی یعنی صندوق معجزه یی که از درون آن می توان به هر کس همان چیزی را داد که می خواهد ، باید گفت که چنین کسی دچار سوء تفاهمی عمیق در باره ی دموکراسی و کارکرد آن است. در امریکا مردی به نام جورج واکر بوش هشت سال حکومت کرد و با استفاده از اختیاراتی که داشت کشور خود را در چندین جهت گرفتار بحران های بزرگ کرد. همین آدم با حکم دادگاه عالی امریکا رئیس جمهور شده بود. مردم پس از هشت سال او ، حزب او و سیاست های حزب او را رد کردند و کس دیگری را به ریاست جمهوری خود برگزیدند.

در قضیه ی ادامه ی کار آقای کرزی و معاونان اش مساله این نیست که حکم دادگاه عالی صحیح است یا غلط. مساله این است که احترام به داوری ِ این نهاد رفته رفته به این نهاد اعتبار می بخشد. اگر روزی داوری ِ این مرجع در مثل به زیان عدالت و آزادی و حقوق بشر تمام شد ، روزی دیگر به نفع شان هم خواهد شد. فکر کنید که این مرجع حکم به برکناری آقای کرزی می داد و کرزی آن را نمی پذیرفت ؛ باز هم دموکراسی زیان می دید. احترام به قواعد دموکراتیک اندک اندک و در دراز مدت به استحکام یک نظام دموکراتیک می انجامد. البته که این جریان ممکن است نفس گیر باشد. اما گزینه های جانشین بهتر کدام هایند؟ ما یا صبورانه خشت بر خشت می نهیم و جفای سرما و گرما را تحمل کرده خانه یی را که دوست داریم می سازیم ، یا پیوسته این خشت ها را بر سر همدیگر می کوبیم و در پایان یک قرن به همانجا می رسیم که نقطه ی شروع حرکت ما بود.


۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

شهرزاد

شهرزاد اکبر از اینجا می رود. گاهی برایم زنگ می زد. من هم برایش زنگ می زدم. تفاوت سه ساعته ی میان دو ایالت اکثر وقت ها سبب می شد که ناوقت های شب به او زنگ بزنم. شهرزاد اما هرگز در پشت تلفون خسته و خواب آلود نبود. در این چند سال ساعت ها در مورد چیزهای مختلف بحث کردیم. در چند روز اخیر که به اتاق کالج اش زنگ زدم ، نبود. به همین راحتی یک هم صحبت همدل و هم زبان را از دست دادم.
سال ها پیش ( پانزده سال پیش ) که شهرزاد کودکی خردسال بود من فقط با زبان کودکانه با او حرف می زدم. حال اما هر دو در یک سطح از پیچیده گی فکری و کلامی بودیم. علت اش؟ شهرزاد به سرعت رشد کرد و به بلوغ فکری رسید. ممکن است کسی بگوید که تو هم عجب آدمی هستی که یک حرکت پانزده ساله را سریع می خوانی. بلی ، ولی رشد ِ کسانی که آدم گواه کودکی های شان بوده این حس سرعت را به آدم می دهد.
به هرحال ، من از گفت و گوهای تلفونی و از وبلاگ شهرزاد نکته ها آموختم. در آینده نیز از نوشته های اش خواهم آموخت. هرجا باشد شادکام باشد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

آتش هایی که خاموش می شوند

با یکی از دوستان در باره ی پراکنده شدن افراد خانواده ها گپ می زدم. ایشان از تجربه ی خود می گفت. هر کدام از ما تجربه ی فروپاشیدن مجموعه های خانواده گی را داریم. حد اقل در محیط زنده گی خود نمونه های آن را دیده ایم. فروپاشی مجموعه های آشنای خانواده گی ناگزیر است. زنده گی متوقف نمی شود ، نیازها ثابت نمی مانند و نسل ها جا به جا می شوند. یکی از ناخوشایند ترین تجربه های زنده گی رفتن دختران خانواده است. اگر پدر و مادری مثلا یک پسر داشته باشند و هفت هشت دختر ( مثل خانواده ی یکی از دخترعموهای من) ، فضای خانواده برای مدتی در چشم آن پدر و مادر بسیار گرم می شود. اما این هفت- هشت دختر یکی یکی می روند پی زنده گی خود. آن وقت خانواده یی مثلا یازده نفره تبدیل می شود به خانواده ی سه نفره . من وقتی خردسال بودم چهار تا از خواهرانم هم در خانه بودند. هنوز نوجوان نشده بودم که همه رفتند. خانه ی آدم مثل گور می شود. بعد آدم با همان هایی که مانده اند خو می گیرد. اما همان که قدما فلک اش می خواندند بی کار نمی نشیند. یکی را به سفر موقت و دیگری را به سفر جاودانه می فرستد و برنامه هایی از این قبیل. خانواده های مهاجر شده به غرب به طور کلی مشکلات بیشتری در زمینه ی حفظ پیوندهای خانواده گی دارند.

در افغانستان گاه گرمی فضای خانواده در شعاع وجود یک نفر تامین می شود. پدری ، مادری ، کودکی. آدم فورا فراموش می کند که این وضع ثباتی ندارد و ناگهان این چهره ی مرکزی گرما بخش از میان بر می خیزد و با از میان برخاستن او کل نظام آشفته می شود.

یکی از نزدیکان ما خانمی بود شاد و سر زنده که همیشه حضورش خوش حالی می آورد. همیشه می خندید. به دلشادی شهره بود. چند سال پیش دیدم اش. نمی خندید. فکاهی نمی گفت. صدایش بلند نبود. همواره درگیر اندوهی مرموز و درون کوب بود. اول فکر کردم نقش بازی می کند. اکت می کند. آزار می دهد. اما بعد دیدم که او دیگر آن آدم سرخوش نیست. اندوه سنگین اش ، ملال بی وقفه اش و سکوت ِ ترساننده اش واقعی اند.

آدمی چه قدر سعی می کند جای پای خود را محکم تر و مطمئن تر کند. اما با هر کاری که می کند مقدمات نابودی خود را فراهم می کند. به این می ماند که آدم در عمق دره یی که می داند گذرگاه سیلاب است قصری بسازد تا وقتی که سیلاب آمد همه ی دار و ندار اش را با خود ببرد.

قرار نیست این اشاره ی سیاه را با چند جمله ی امیدبخش به پایان ببرم. در کجای این زوال ِ توقف ناپذیر می توان رشته یی از تسکین یافت؟ گفت : به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

در ترافیک مکالمات

دیروز در جایی می خواندم که در مکالمه با دیگران چهار اصل کلی را مراعات کنیم می توانیم حد اقلی از توفیق آن را تضمین کنیم. اصل اندازه ، اصل کیفیت ، اصل ارتباط و اصل ادب گفت و گو.

گاهی اصل اندازه را فراموش می کنیم ، یعنی بیش از آن که باید سخن می گوییم. از گفتن هر چیزی که به خاطر مان می آید دریغ نمی کنیم. هر مفهوم و کلمه یی که به کار می بریم ما را به یاد مفهوم و کلمه یی دیگر می اندازد و توقف کردن بر هر کدام از این مفاهیم و کلمات سبب می شود که گوهر سخن مان در هزاران پوسته ی کم اهمیت گم شود. عکس این مساله هم رخ می دهد. گاهی کمتر از آنچه باید اطلاع می دهیم. گمان می کنیم که همه ی آنچه در ذهن خودمان و برای خودمان روشن است ، برای دیگران نیز روشن است. این فرض باعث می شود به حد کافی سخن مان را روشن نکنیم.


گاهی به اصل کیفیت توجهی نمی کنیم. جنس بدل عرضه می کنیم. دروغ می گوییم. مبالغه می کنیم. آگاهانه اطلاعات غلط عرضه می کنیم و یا عادت کرده ایم که وقتی در باره ی چیزی سخن می گوییم زیاد در بند کیفیت و درستی و نادرستی اش نباشیم.


گاهی اصل مطلب مان را در زیر خرواری از مسایل نا مربوط دفن می کنیم. کسی از شما می پرسد که چرا مثلا در فلان تابلو این قدر رنگ زرد به کار رفته و شما در ضمن پاسخ دادن به سوال او ( و گاهی بی اعتنا به آن سوال) شروع می کنید به سخن گفتن در این باره که رنگ ها می توانند با برانگیختن واکنش های کیمیایی در بدن انسان ها حتا باعث مرگ آنان شود. گاهی به نحو دیگر ربط مسایل مورد گفت و گو را از هم می گسلیم. چهار نفر ایم و نشسته ایم و در باره ی رابطه ی بد فلان دوست مان با پدرش حرف می زنیم. ناگهان من به یاد می آورم که همه ی زنان سخن چین اند و آن سه نفر دیگر فکر می کنند که حتما رابطه ی آن دوست مان با پدرش به خاطری خراب شده که مادر یا خواهر یا همسری در آن خانواده سخن چینی می کند. در حالی که من چنان قصدی نداشتم و فقط می خواستم بی اعتنا به چارچوب محتوایی یک گفت و گوی جاری پرده از یک راز بزرگ هستی بردارم!


گاهی ادب گفت و گو را رعایت نمی کنیم. منظور از ادب تناسب سخن با سطح درک و آشنایی مخاطب است. مثلا با کودک سه ساله از مسئولیت اخلاقی سخن می گوییم. یا با کسی که برای اولین بارش می بینیم در باره ی فرد سومی که فقط خودمان می شناسیم چنان سخن می گوییم که گویی این مخاطب ناشناخته هم آن فرد را چون ما می شناسد.


گاهی یکی ، گاهی دو تا ، گاهی سه تا و گاهی همه ی این اصول را در مکالمات و گفت و گو های مان زیر پا می کنیم. چرا که نمی خواهیم با مخاطب خود ارتباطی معنا دار برقرار کنیم و از جایی حرکت کرده و به جای دیگری که بهتر باشد برسیم. فقط می خواهیم خشم ، درمانده گی ، حقانیت یا عظمت خود را انتقال بدهیم.


به نظر شما چند جمله ی دیگر بنویسم مرتکب نقض اصل اندازه خواهم شد؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

گلیم باف

صبح های من این روزها سخت ملال آور اند . معمولا خیلی وقت بیدار می شوم ، و با خود می گویم : کاش می شد آدم مثلا برای چند ماه اصلا بیدار نشود.
صبح امروز قسمتی از وقت را کشتم و برای کشتن قسمت دیگری از آن رفتم به سراغ ای میل خود. دوست عزیزم حسین ساعی ای میلی فرستاده بود مثل همیشه پر از مهربانی. قصه ی بلند " گلیم باف " تقی واحدی را هم فرستاده بود ( قصه ی بلند گفتم چون می دانم که قصه هست و بلند است. سواد کافی برای تشخیص رمان و غیر رمان ندارم). این قصه را باید به کندی بخوانم. مبادا لذت خواندن اش را در غبار سرعت گم کنم.
تقی واحدی هم دوست من است - گر نمی دانی بدان. پانزده - شانزده سال است می شناسم اش. در مزار که بودیم داستان های کوتاه اش را می خواندم. بعد ها هر کس از گوشه یی فرا رفت و واحدی را دیگر ندیدم. چند سال پیش که به مزار رفتم وهاب مجیر لطف کرد و نشانی دفتر واحدی را به من داد. پیش اش رفتم و ساعتی گپ زدیم. همان جا به او گفتم که چرا داستان های او را بسیار دوست دارم. داستان های واحدی لحظه نگارهای زنده گی عادی آدم های عادی اند؛ تاریخ زنده گی روزمره . اما این لحظه نگارها فقط عکس محض نیستند. به این می ماند که واحدی پاره های ظاهرا بی ربط زنده گی عادی ما را جمع می کند و به هم پیوند می دهد و به ما می گوید : ببینید ، در اینجا ، در این زاویه ، مقداری شادی ، مایه یی از اندوه و ملال ، قدری شرم و یک اندازه افتخار جمع شده است. به این گونه ، واحدی بی آن که تصویرهای گزاف از قهرمانی ها و پلشتی های آدم های برجسته بپردازد ، به حد کافی زنده گی آدم ها را می کاود و لایه های پنهان وجود و روابط شان را به سایه روشن توصیف می آورد.

به لحاظ شخصیتی نیز واحدی آدمی بسیار باسواد ، سالم و متین است. خنده های بسیار صمیمی و عمیق واحدی را باید ببینید تا بدانید که خندیدن واقعی یعنی چه. هر وقت که واحدی از آن خنده های عمیق می کرد ، ساعی می گفت : وی وی ، آقای واحدی خود را کشت !

مگر یاد این دوستان فرهیخته اندکی از ملال روزها بکاهد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

نهال زبان در سنگلاخ سیاست

چند تن از دوستان در باره ی گفت و شنود آسمایی با داکتر صبورالله سیاه سنگ نظر داده اند. یکی از دوستان تعجب کرده که چرا سیاه سنگ از بی مهری نسبت به زبان پشتو سخن گفته است. به نظر من سیاه سنگ راست می گوید. یک دفعه با چند سیاستمدار متعصب پشتون روبرو هستیم که فرمان می دهند که مثلا دیگر کسی حق ندارد به جای پوهنتون دانشگاه بگوید. عده یی دیگر هم بازوی فرهنگی این سیاستمداران می شوند و این احساس را در بقیه خلق می کنند که گویی زبان پشتو می خواهد سلطنت کند و زبان فارسی دری را به غلامی خود در آورد. سیاه سنگ در همان گفت و شنود به تاثیر منفی این نوع نگرش نسبت به زبان اشاره کرده است. حال ، اگر از این وجه سیاسی قضیه عبور کنیم در واقع هم زبان پشتو از همه جا سیلی خورده است. شما فکر می کنید آدم هایی چون کریم خرم به بالنده گی این زبان کمک می کنند؟ وضع زبان فارسی هم بهتر از این نیست. این قدر هست که به زبان فارسی اثر مکتوب بیشتر تولید می شود و همین راز توسعه یافته گی نسبی اش است.
به نظر من باید میان وجه سیاسی قضیه ی زبان ها در افغانستان و وجه فرهنگی اش خط تشخیصی گذاشت. یعنی می توان هم با سلطه طلبی زبانی و استفاده های سیاسی از زبان های افغانستان برخورد مناسب کرد و هم در عین حال از یاد نبرد که مثلا زبان پشتو همان قدر زبان من و مردم من است که زبان فارسی هست. من تا پیش از دستور کریم خرم در منع استفاده از کلمه ی دانشگاه به تناوب هم دانشگاه می گفتم و هم پوهنتون. پس از آن دستور تصمیم گرفتم که وقتی که به زبان فارسی دری می نویسم یا حرف می زنم دانشگاه را دانشگاه بگویم و وقتی که می خواستم به پشتو سخن بگویم پوهنتون را پوهنتون بگویم. زبان را دستاویز سلطه ی سیاسی کردن کاری است که بعضی می کنند. خوب ، این کار پاسخ سیاسی هم می خواهد. در غیر این صورت هر کدام از ما وظیفه داریم که هم از فارسی پاسداری کنیم و هم از پشتو و هم از زبان های دیگر افغانستان.
کسانی چون کریم خرم و یاران اش واقعا در حق زبان پشتو ظلم می کنند. زبان با دستور زبان کار می کند نه با دستور سیاست. یک شعر غفور لیوال به اندازه ی کل تلاش های صد ساله ی سیاستمداران پشتو زبان به رشد آن زبان کمک می کند. اگر زبان پشتو یک میشل فوکو می داشت همه ناگزیر می شدند زبان پشتو بدانند. در این که زبان فارسی در افغانستان به مراتب گسترده تر و قوی تر است هیچ تردیدی نیست. اما این قوت و گسترده گی محصول قدرت سیاسی نیست. محصول دیوان ناصر خسرو است، نتیجه ی شاهنامه ی فردوسی است ، پی آمد ِ غزل های مولوی و میوه ی درخت ِ پربار نثر سعدی و بیهقی است. اگر بگوییم در زبان پشتو چنین آثاری تولید نشده اند عده یی ناراحت می شوند. اما این واقعیتی غیر قابل انکار است. حالا هم جهان به پایان نرسیده و از این پس هم زبان پشتو رشد خواهد کرد و شاخ و برگ و میوه خواهد داد. فقط می ماند این که ما - در هر موقعیتی که هستیم - از برخورد های تند و بی تعادل پرهیز کنیم و به جای غرق شدن در هیجان های سیاسی کوتاه مدت به چشم انداز دورتری نگاه کنیم. من به خوبی می دانم که در عمل هیچ کاری از اختلاط با ملاحظات سیاسی و غیر آن بر کنار نمی ماند. حد اقل سعی مان را بکنیم که به ماشین واکنش های خود کار تبدیل نشویم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

نام ها جادو ندارند

مدیر سایت آسمایی آقای عبیدی گفت و شنودی کرده با داکتر صبورالله سیاه سنگ. من هم یادداشت کوتاهی در باره ی بخشی از دیدگاه های داکتر سیاه سنگ نوشتم با عنوان نام ها جادو ندارند که در آسمایی منتشر شد. دست های ام را باز برای نوشتن گرم می کنم. از فردا در " ریخته ها" خواهم نوشت. باید بنویسم. وقتی که نمی نویسم پریشان می شوم. کتاب زنده گی من بی نوشتن ورق-ورق می شود. نوشتن شیرازه اش هست. گاهی به قصد نوشتن می نشینم و در سه ساعت یک جمله هم نمی نویسم. اما می دانم که می خواهم بنویسم. همان کافی است. حتا اگر ننویسم هم فکر می کنم نوشته ام. همین که احساس کنم سرم از طناب ِ نوشتن آویخته است ، بقیه ی چیزها آسان می شود. و گرنه ، برای گریختن از خود Bubble Trouble بازی می کنم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

گزارش ایام

در هفته ی گذشته دوستان زیادی نگران حال من شدند و از طریق ای میل و پیام وبلاگی و تلفون خبرم را گرفتند . از همه ی این دوستان تشکر می کنم. فعلا خوب ام .
زنده گی همین افتادن و بر خاستن است--- تا آن گاه که بیفتی و دیگر به برخاستن ات امیدی نباشد. همان هم زیاد مایه ی ملال نیست. مهم آن است که تا هستی تیر نگاه ات ، تیر نفس ات ، تیر خشم ات ، تیر شهوت ات ، تیر نادانی ات و تیر دانایی ات دلی ، روانی و تنی را زخمی نکند.

دوستی اصرار می کرد که تنهایی باید برای من خیلی سخت باشد. دروغ چرا ، بلی. تنهایی اگر خیلی سخت نباشد ، چندان خواستنی هم نیست. اما این روزها چهار بالش ( بالشت؟) را زیر سرم می گذارم و دو تا را زیر پایم و دراز می کشم و کتاب می خوانم. هیچ توجه کرده اید که مدت ها است که نمی توانید کتاب بخوانید؟ معمولا فرصت ندارید. اما فکر می کنید در این هفت ماه گذشته بعضی کتاب ها را خوانده اید. وقتی بر می گردید و دقت می کنید ، متوجه می شوید که نخوانده اید. ای بسا که یک کتاب را هم تا آخر نخوانده باشید. نمی شود. نه وقت اش را دارید و نه در گیر و دار زنده گی ِ امروزی حوصله ی کتاب خواندن می ماند. این است که یک بلا از آسمان سر آدم نازل می شود و می گوید : حالا بخواب و بخوان !
من این روزها با سه کتاب می خوابم و بیدار می شوم : مثنوی معنوی ، رمانی از سلمان رشدی و کتابی با عنوان " در هم ریختن دو گانه ی دانش و ارزش" از هیلاری پاتنام. مثنوی که همیشه در کنار ام هست. آن دو کتاب دیگر را که تمام کنم سه چهار تای دیگر در نوبت اند. یعنی آن قدر تنها هم نیستم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

بنشینم و صبر پیش گیرم

با سلام ،
بنا بر توصیه ی داکتر باید مدتی از کامپیوتر دور باشم. بنا بر این قرار ده روزه ی قبلی ام برای ننوشتن احتمالا تا آخر این ماه ادامه خواهد یافت. " ریخته ها" نیز بروز نخواهد شد. شادکام باشید.