۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

گلیم باف

صبح های من این روزها سخت ملال آور اند . معمولا خیلی وقت بیدار می شوم ، و با خود می گویم : کاش می شد آدم مثلا برای چند ماه اصلا بیدار نشود.
صبح امروز قسمتی از وقت را کشتم و برای کشتن قسمت دیگری از آن رفتم به سراغ ای میل خود. دوست عزیزم حسین ساعی ای میلی فرستاده بود مثل همیشه پر از مهربانی. قصه ی بلند " گلیم باف " تقی واحدی را هم فرستاده بود ( قصه ی بلند گفتم چون می دانم که قصه هست و بلند است. سواد کافی برای تشخیص رمان و غیر رمان ندارم). این قصه را باید به کندی بخوانم. مبادا لذت خواندن اش را در غبار سرعت گم کنم.
تقی واحدی هم دوست من است - گر نمی دانی بدان. پانزده - شانزده سال است می شناسم اش. در مزار که بودیم داستان های کوتاه اش را می خواندم. بعد ها هر کس از گوشه یی فرا رفت و واحدی را دیگر ندیدم. چند سال پیش که به مزار رفتم وهاب مجیر لطف کرد و نشانی دفتر واحدی را به من داد. پیش اش رفتم و ساعتی گپ زدیم. همان جا به او گفتم که چرا داستان های او را بسیار دوست دارم. داستان های واحدی لحظه نگارهای زنده گی عادی آدم های عادی اند؛ تاریخ زنده گی روزمره . اما این لحظه نگارها فقط عکس محض نیستند. به این می ماند که واحدی پاره های ظاهرا بی ربط زنده گی عادی ما را جمع می کند و به هم پیوند می دهد و به ما می گوید : ببینید ، در اینجا ، در این زاویه ، مقداری شادی ، مایه یی از اندوه و ملال ، قدری شرم و یک اندازه افتخار جمع شده است. به این گونه ، واحدی بی آن که تصویرهای گزاف از قهرمانی ها و پلشتی های آدم های برجسته بپردازد ، به حد کافی زنده گی آدم ها را می کاود و لایه های پنهان وجود و روابط شان را به سایه روشن توصیف می آورد.

به لحاظ شخصیتی نیز واحدی آدمی بسیار باسواد ، سالم و متین است. خنده های بسیار صمیمی و عمیق واحدی را باید ببینید تا بدانید که خندیدن واقعی یعنی چه. هر وقت که واحدی از آن خنده های عمیق می کرد ، ساعی می گفت : وی وی ، آقای واحدی خود را کشت !

مگر یاد این دوستان فرهیخته اندکی از ملال روزها بکاهد.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام به هاتف گرامی!
خوشحال هستم که بازهم برگشتی به نوشتن چند صباحی که نبودی وقتی جای خالی آن نوشته های جالب ات را می دیدم دلتنگ می شدم حال که برگشتی به نوشتن خوشحال شدم، ازواحدی این بار نوشتی و ازساعی بله! با این نوشته ات درباره واحدی موافقم من هم افتخار شاگردی استاد واحدی را دارم و افتخار دوستی باشما را هم دارم در آن دیار بلخ باستان اما شما مرا بیاد ندارید و چند ایملی هم که چند هفته قبل به شما فرستادم پاسخش نگفتید. خیر باشد ازشما دلتنگ نیستم چون می دانیم شما کاری را بدون سنجش انجام نمی دهید وسخنی را بی تامل نمی گویید ونوشته یی را بدون ویراستاری ودقت نمی نویسید. این ها که نوشتم ازبهرتعریف وگزافه گویی نیست ، به دانش و دانستگی تان ارادت دارم.
به هرحال آن چه درباره استاد واحدی نوشتید درست است کتابی را که هم ساعی عزیز برای تان سفارش خواندنش را کرده خود آقای واحدی به من هم فرستاده است داستانی جالب است.
اوه! ازخودم نگفتم که کی هستم خیر باشد فقط می گویم من هم درامریکا هستم درنزدیک واشنگتن این هم ویبلاگ من است حتی به کیفیت یک نوشته ِ شما هم نمی رسد. ولی خوب است حداقل ازاین طریق حس ناستالوجیک - دیقی- خود را برطرف می کنم.
جور و صحت مند باشید.

ناشناس گفت...

سلام مجدد از نویسنده نظر قبلی یعنی بیداری، فراموش کردم آدرس ویبلاگ را بگذرام
http://beedari.blogspot.com/
جور باشید

ناشناس گفت...

چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشند