۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

شهرزاد

شهرزاد اکبر از اینجا می رود. گاهی برایم زنگ می زد. من هم برایش زنگ می زدم. تفاوت سه ساعته ی میان دو ایالت اکثر وقت ها سبب می شد که ناوقت های شب به او زنگ بزنم. شهرزاد اما هرگز در پشت تلفون خسته و خواب آلود نبود. در این چند سال ساعت ها در مورد چیزهای مختلف بحث کردیم. در چند روز اخیر که به اتاق کالج اش زنگ زدم ، نبود. به همین راحتی یک هم صحبت همدل و هم زبان را از دست دادم.
سال ها پیش ( پانزده سال پیش ) که شهرزاد کودکی خردسال بود من فقط با زبان کودکانه با او حرف می زدم. حال اما هر دو در یک سطح از پیچیده گی فکری و کلامی بودیم. علت اش؟ شهرزاد به سرعت رشد کرد و به بلوغ فکری رسید. ممکن است کسی بگوید که تو هم عجب آدمی هستی که یک حرکت پانزده ساله را سریع می خوانی. بلی ، ولی رشد ِ کسانی که آدم گواه کودکی های شان بوده این حس سرعت را به آدم می دهد.
به هرحال ، من از گفت و گوهای تلفونی و از وبلاگ شهرزاد نکته ها آموختم. در آینده نیز از نوشته های اش خواهم آموخت. هرجا باشد شادکام باشد.

۱ نظر:

Shaharzad گفت...

سلام لالا جان،
در این سه سال شما تنها همصحبت و دوست نه، بلکه مربی و آموزگار من نیز بوده اید. در گفتگو با شما من فرصت یافتم همه چیزهای تازه و گیچ کننده را آهسته آهسته بیاندیشم و همه ارزش های گذشته را باز اندیشی کنم. رهنمایی و حمایت صمیمانه شما این مسیر دشوار را آسانتر و بسیار پربارتر ساخت.. به دوستی و همصحبتی با شما، افتخار می کنم و از این رابطه خیلی آموخته ام و لذت برده ام.