۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

گفت و گو با آسمایی

دوستان عزیز سلام ،
مدتی است که تا حدی تن ام به ناز طبیبان نیاز مند شده و وجود ِ نکبت ام آزرده ی گزند شده. به همین خاطر کم می نویسم. اما آقای عبیدی مدیر مسئول سایت آسمایی با من گفت و شنودی کرده بود که اینک در سایت آسمایی منتشر می شود. اگر علاقه داشتید می توانید آن را در آسمایی بخوانید.

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

ماه و چاه به هم ربط دارند

پس از چند سال وبلاگ نویسی پراکنده بر من روشن شده است که اکثر خواننده گان نوشته های بسیار کوتاه را می پسندند و به بحث های جنجالی ِ مربوط به مسایل اقوام و گروه ها در افغانستان علاقه ی زیادی نشان می دهند. بحث های سیاسی هم در سایه ی مسایل مذکور کمی جذاب می شوند. دو سال پیش محمد کاظم کاظمی مطلبی نیمه سیاسی را در وبلاگ خود منتشر کرده بود ( البته نویسنده ی آن مطلب کاظمی نبود) و ده ها نفر بر سر آن مطلب به مباحثه و گاهی میاخنه ( یعنی یخن گیری متقابل) پرداختند. کاظمی که هرگز ندیده بود آن همه آدم به مطالب ِ بسیار جالب و سازنده ی وبلاگ اش در زمینه ی ادبیات علاقه یی نشان بدهند ، متعجب و گله مند شده بود که این چه روزگاری است. این تجربه را من هم داشته ام. کمتر کسی با این نیت وبلاگ آدم را باز می کند که ببیند یکی از هم وطنان اش چه نوشته و چه گونه می توان با او وارد گفت و گو شد.

هفته ی گذشته یکی از دوستان مرا دعوت کرد که به" مسایل حیاتی ِ روز" بپردازم. گفته بود که مثلا سکوت ِ ما در برابر فلان حمله ی انتحاری و قربانیان زیاد آن پذیرفته نیست.

به نظر من در کشور ما همه به مسایل روز می پردازند. نشریه های چاپی ، وب سایت ها و وب لاگ ها هر روز از مسایل روز پر و خالی می شوند. گرد-هم-آیی ها و کارگاه ها را نیز همین مسایل روز پر می کنند. آنچه کم است تحلیل ِ این مساله است که چرا مثلا ما در باره ی مسایل روز این گونه بحث می کنیم که می کنیم؟ چرا اصلا بعضی چیزها را مهم می دانیم و از کنار بعضی چیزها به ساده گی می گذریم؟ بسترها یا منابع فکری ِ سازنده ی رفتارهای سیاسی و اجتماعی ما کدام هایند؟ و سوال هایی از این قبیل. پرداختن به این گونه سوال ها در نظر بسیاری کم فایده می آید و از این رو هر کوششی در این زمینه را در کیسه ی مشهوری به نام " مسایل انتزاعی" می اندازند و آن را از کلکین به بیرون پرتاب می کنند و یا در بهترین حالت آن را در پس-خانه آویزان می کنند و هرگز دو باره به آن نگاهی نمی اندازند. اما واقعیت آن است که بسیاری از مسایلی که ما ممکن است انتزاعی ( و بخوانید بی فایده ) شان بدانیم ، ارتباطی قوی با مسایل روز زنده گی ما دارند. مثلا همین مساله ی حملات انتحاری را در نظر بگیرید. به شدت محکوم کردن این حملات یک لایه از برخورد با این مساله است که لزوما زیاد موثر هم نیست. کوشش برای یافتن آموزش گاه های کسانی که انتحار می کنند ، لایه ی دیگر مساله است. تلاش برای یافتن انگیزه های مذهبی و سیاسی ِ پدیده ی انتحار بر خورد با لایه ی زیرین تری از قضیه است. دقت کردن در خود ِ آموزه های دینی مورد استفاده ی آموزگاران ِ افراد انتحاری هنوز ما را به دایره ی درونی تری از مساله می برد. دقت کردن در روش ها و پیش فرض هایی که خود ما برای فهمیدن ِ این آموزه ها به کار می بریم ، لایه یی دیگر از برخورد با مساله ی انتحار است. به اینجا که رسیدیم شکایت ها آغاز می شوند. می گویند شما مسئولیت اصلی تان را فراموش کرده اید و گرفتار بحث های انتزاعی بی حاصل شده اید. حال سوال این است : مگر بنا نبود که ما به درستی بفهمیم که انتحار از چه منابع و خاستگاه هایی تغذی می کند؟ در این جا تاکید بر درست فهمیدن است. روشن است که ما نمی خواهیم به خاطر خالیگاه ها و عیب های جدی ای که در روش ِ جست و جو ، مطالعه ، تفسیر و استنتاج ِ مان هست به نتایج نادرستی برسیم و از روی همان نتایج نادرست برنامه های غلط طرح کنیم و سر انجام سر ِ مان به سنگ بخورد.

مثالی بدهم :

من در یکی از نوشته هایم با عنوان " جنگیدن با پهلوانی بی صورت" به این مساله پرداختم که نسبت دادن همه یا بسیاری از بدبختی های مان به اسلام چه قدر اعتبار علمی دارد. چرا که اگر کسی فکر کند که اسلام مایه ی بدبختی های ِ ماست ، می رود و با تمام مظاهر رسمی اسلام ( از جمله مساجد ، روحانیان ، قرآن و مناسک اسلامی) می جنگد. این جنگ برای جامعه پیامد دارد. اگر بعدتر معلوم شد که نسبت دادن همه یا بسیاری از بدبختی های مان به اسلام مبنای استواری ندارد و باوری بی پایه است ،آن وقت چه؟ مایی که مثلا بحث کردن در باره ی شرایط یک استنتاج معتبر را بحثی انتزاعی و بی پایه می دانیم ، ممکن است هرگز از خود نپرسیم که آیا واقعا اسلام مایه ی همه ی بدبختی های ما هست یا نه ، و در نتیجه خود نیز در صف مبارزه با این عامل بدبختی بپیوندیم و همچون دن کیشوت آسیاب های بادی را با دشمن واقعی اشتباه بگیریم.

یک مثال دیگر ( این مثال فرضی است ، اما برای روشن کردن مساله مفید است):

فرض کنید دانش مندی در این باره تحقیق کرده است که کوه ها چه اثری بر میدان ِ دید و احساس و ادراک آدم می گذارند. فرض کنید یکی از ما به اسم " فرید" به این مساله خیلی علاقه مند شده است و می خواهد در این باب کاوش های بیشتری انجام بدهد. من به فرید توصیه می کنم که دست از این کار بیهوده بردارد و وقت و هوش اش را صرف کاری کند که برای جامعه ی امروز و نسل آینده حیاتی است. حال یک فرض ِ موازی : فرض کنید که مردمی هستند که به آرامی و صلح طلبی خود شهرت دارند و هرگز با گروه های اجتماعی دیگر درگیر نمی شوند. این مردم فقیر و بی نوایند ، اما از وضع خود راضی هستند. عده یی از روشنفکران از دست این مردم خشمگین اند و فکر می کنند که آنان به حد کافی برای حقوق خود مبارزه نمی کنند و سعی نمی کنند که وضعیت زنده گی خود را تغییر بدهند. این روشنفکران معتقد اند که تربیت خانواده گی ناسالم ، نبودن ِ مکاتب و سرگذشت ِ تاریخی این مردم آنان را فلج کرده است. این روشنفکران به این منطقه مکتب می برند ، کورس می برند ، برنامه های آموزشی خانواده گی می برند ، به مردم آگاهی سیاسی و تاریخی می دهند ، اما وضعیت هیچ تغییر نمی کند.

حال ، همان فریدی که به توصیه ی من گوش نداده بود ، بر گشته است و چیزهای عجیب –غریبی می گوید. می گوید که تحقیقات طولانی دانشمندان به این نتیجه رسیده است که مردمی که در میان کوهستان های بسیار بلند زنده گی کنند ، وجود شان دارای نوع خاصی از سیستم ِ دید ، احساس و ادراک می شود. از جمله این مردم هر مساله یی را مثل کوهی می بینند که بالا رفتن از آن بسیار دشوار است. در نتیجه چنین مردمی هرگز سعی نمی کنند که مسایل را حل کنند ، یا بر چیزی غالب شوند چون به تناسب ِ سیستم دید ، احساس و ادراک خود فکر می کنند که این گونه کارها بسیار دشوار اند.

نتیجه چیست؟ نتیجه این است که اگر نتایج تحقیقات دانشمندان مورد ِ اشاره ی فرید درست باشند ، آن گاه برای نجات مردم مورد بحث برنامه های آموزشی ، کورس ها ، مکاتب و آگاهی های اجتماعی ، سیاسی و تاریخی کارگر نمی افتند. باید دو کار دیگر کنید : یا کوه ها را بتراشید و هموار کنید ، یا مردم را به یک جای غیر کوهستانی کوچ بدهید تا رفته رفته کارکرد مغز شان تغییر کند.

نکته ی مهم در این جا این است که ما می توانستیم فرید را تشویق کنیم که به ما بپیوندد و برای نجات مردم محروم آن کوهستان مبارزه کند. این کار به مسایل حیاتی ِ زنده گی آن مردم بیشتر نزدیک بود. اما سر انجام آن کار ِ بی ربط فرید بود که ما را از شر توهم های روشنفکرانه ی مان وارهاند.

آن چه در اینجا آوردم یک مثال فرضی بود. نمونه های واقعی این مساله هم بسیار اند. ما معمولا پیوسته محکوم می کنیم ، ستایش می کنیم ، برنامه می ریزیم ، می جنگیم ، صلح می کنیم ، مردم را از فلان چیزها بر حذر می داریم و به فلان چیزها توصیه می کنیم و ... . کاوش در چند و چون این کارها و یافتن خاستگاه ها ، خالیگاه و پیامدهای آن ها گاهی ما را وارد عرصه های پیچیده ی انتزاع هم می کنند. اما صرف وارد شدن مان به عرصه ی انتزاع کار ما را کم فایده یا بی ارزش نمی کند.

من نمی گویم که گزارش گران یا ستون نویسان روزنامه های ما که اغلب از وجه ظاهری ِ مسایل پرده بر می دارند کار مفیدی نمی کنند. جامعه به اطلاعات ِ محض نیاز دارد. خبر ِ دقیق ِ بدون تحلیل و بدون تفسیر فوق العاده با اهمیت است و کاش خبرگزاری های افغانستان همین نکته را دریابند. از موضع گیری های روزانه در برابر مسایل مختلف هم گزیری نیست. اما اگر در میان این همه خبر و گزارش و محکوم کردن و حمایت کردن عده ی معدودی سعی کردند بر لایه های زیرین تر مسایل روشنی بیندازند ، نباید زیاد نگران شد.

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

عمق ِ جنون را می بینید؟

احمد غوث زلمی و قاری مشتاق احمد را به جرم چاپ کردن قرآن به زبان دری به بیست سال محکوم کردند. بیست سال. این جنون محض است. چه قدر این خشک مغزان کینه توز اند.

این قرآن اشتباه دارد؟ خوب ، اصلاح اش کنید. نباید چاپ می شد؟ از کتابفروشی ها جمع اش کنید. اجازه ی تجدید چاپ اش را ندهید. فرض ِ باطل کنید که این دو نفر کار غلطی کرده اند. جریمه شان کنید. بیست سال زندان برای چاپ یک کتاب ِ گیرم بسیار مقدس؟

می شد یک آدم با خبر بنشیند و آن ترجمه ی قرآن به زبان دری را نقد کند و دلیل ها بیاورد که چاپ کردن متن دری قرآن ( بدون عربی اش) چرا کار غلطی است. همه ی زنده گی افراد را به خاطر هیچ ویران کردن جهالتی می خواهد که کشور ما بزرگ ترین صادر کننده اش شده است. جنون. جنون. جنون.

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

زنده گی چه چیزها که ندارد

شامگاه ِ دیروز طیاره یی با 50 سرنشین در نزدیکی های نیویورک سقوط کرد. همه ی مسافران کشته شدند. در میان کشته شده گان کسی بود به نام بیورلی اِکرت ، خانمی که شوهر اش- شان رونی- را در حملات یازدهم سپتامبر 2001 از دست داده بود. دو نفر از جاهای مختلف به هم می رسند و ازدواج می کنند و سی و چهارسال با هم زنده گی می کنند. بار ها با هم اعداد را می شمارند. یک ، دو... یازده ،دوازده ، .... . آن گاه سرنوشت هردو با طیاره گره می خورد. یکی در 11 سپتامبر جان اش را از دست می دهد و دیگری در 12 فبروری. یکی صبح ، یکی شام. هر دو در نیویورک. اولی قربانی حمله یی می شود که با طیاره صورت گرفته ؛ می سوزد. دومی سوار طیاره یی می شود و طیاره سقوط می کند ؛ می سوزد. خانم اِکرت - پنجاه و سه ساله - می خواست همان روز پنجاه و هشتمین سالروز تولد شوهر اش را جشن بگیرد. یک ، دو ، ... پنجاه و سه ، ... پنجاه و هشت ... . اما ...سالروز تولد یکی ، سالروز مرگ دیگری. جشن/ ماتم. با هم. آغاز/پایان. با هم.
زنده گی چه چیزها که ندارد.

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

جنگیدن با پهلوانی بی صورت

چهار سال پیش در خانه ی یکی از دوستان نشسته بودیم و در این باره بحث می کردیم که اگر بخواهیم بزرگ ترین عامل عقب مانده گی و بدبختی مردم افغانستان را پیدا کنیم ، آن عامل چیست؟ معلوم بود که همه دنبال این عامل بزرگ بودند و نمی خواستند دو باره گرفتار ِ این تنگنا شوند که تحلیل های " تک عاملی" راهگشا نیستند. سر انجام اکثریت بر نقش بازدارنده ی دین/ مذهب توافق کردند. و این چیزی است که در این جا و آن جا بسیار می شنویم. این روزها در وبلاگ ها هم طنین این باور گسترده است. نسل جوان و درس خوانده ی افغانستان مخصوصا تمایل بیشتری به پذیرش این باور دارد که اگر اسلام در این کشور نمی آمد ( و به تبع آن اگر شیعه یا سنی نمی شدیم) ، امروز این چنین شوربخت و ناکام نمی بودیم.

رسیدن به این نتیجه برای نسل جوان ، یک مشکل روش شناختی دارد که به آن به صورت فشرده اشاره می کنم ، اما درونمایه ی اصلی این یادداشت نگاهی بر اعتبار این سخن است که واقعا همه ی بدبختی ها – یا اکثر شان- را از دین و دین اسلام داریم.

اما آن مشکل روش شناختی :

پژوهش ها و مطالعات میدانی نشان داده اند که محیط ِ اجتماعی برای همه ی ما جاهای آرام بخش دارد. به این معنا که وقتی به باوری می رسیم و خطوط ِ این باور کمابیش در ذهن مان سخت و استوار می شوند ، گاهی این باورها با باورهای عده یی دیگر ناسازگار می افتند. تکرار این تجربه ی ناسازگاری – که گاهی پیامدهای عملی در زنده گی مان دارند- باعث می شود که ما به جست و جوی مکان ها و محیط هایی بر آییم که باور های مان را تایید و تقویت کنند. و بیشتر اوقات این گونه مکان ها و محیط ها را می یابیم و تا حدی آرام می شویم. اما این روند رفته رفته مشکلی ایجاد می کند که در این جا مورد نظر من است:

باوری داریم و این باور به صورت کلی در محیط زنده گی مان تایید و تقویت می شوند. ما این تایید و تقویت شدن باور ِ مان را علامت درستی ِ آن باور می بینیم و می گوییم : اگر من بر موضعی درست نمی بودم ، این همه آدم ِ عاقل ِ دیگر چرا باید موضع مرا تایید می کردند؟ آنچه در این میان فراموش مان می شود این است که در ابتدا ما به جست و جوی محیطی برآمده بودیم که در آن باورهای مان تایید و تقویت شوند. به بیانی دیگر، این ما بودیم که از مواجهه با محیط های ناسازگار پرهیز می کردیم. این ما بودیم که در طول ِ زمان محیط تازه یی از روابط برای خود ایجاد کردیم ؛ محیطی که در آن باورهای مان تایید و تقویت شوند. مثلا یک جوان تحصیل کرده فکر می کند که ما برای رهایی از بدبختی و فلاکت باید ابتدا از شر مذهب خلاص شویم. ممکن است این جوان دوستان خود را هم از میان کسانی برگزیند که چنین باوری دارند. ممکن است این آدم فقط به جاها و مراکزی رفت و آمد کند و کتاب هایی را پیدا کند و بخواند که این باور او را تایید و تقویت کنند. اما این که باورهای این جوان در محیط زنده گی اش تایید و تقویت می شوند ، لزوما به این معنا نیست که او بر موضع درستی است. چرا که روش ِ رسیدن او به این نتیجه که " اثبات شد که من درست می گویم" عیب دارد. برای اطمینان یافتن از درستی یک باور باید آن باور را در معرض دیدگاه های مخالف گذاشت و نه فقط در کنار ِ دیدگاه های موافق. این مشکل روش شناختی را آوردم تا بر حضور اش در قضاوت ها و باورهای مان آگاه باشیم.

به لحاظ محتوایی، این سخن که همه یا اکثر بدبختی های ما ناشی از اسلام است در میان بخشی از نسل جوان ما تبدیل به یک باور نیازموده ی ایدئولوژیک شده است. از قضا این سخن با آن سخن بسیاری از روحانیان ِ جامعه ی ما هم کاملا سازگار است که اسلام یگانه راه ِ نجات است. چرا که هر دو دیدگاه بر این فرض استوار اند که دین یا مذهب از قدرتی فوق العاده برخوردار است. این قدر هست که یکی می گوید این قدرت مخرب است و دیگری می گوید این قدرت سازنده است.

وقتی -در مثل- می گوییم که تا مردم افغانستان از شر دین/ مذهب خلاص نشوند روی پیشرفت را نخواهند دید ، باید روشن کنیم که اسلام از چه راه هایی در برابر جریان پیشرفت می ایستد و آن را عقیم می کند. برای روشن کردن این مساله دو راه ِ به هم پیوسته در برابر ما باز است : یکی این که به لحاظ تئوریک نشان بدهیم که آموزه های اسلام اساسا نمی تواند به هیچ گونه پیشرفتی مجال بدهد و دیگر این که همزمان به تجربه های تاریخی خود استناد کنیم و توضیح ِ معقولی از این تجربه ها ارائه کنیم. مثلا با اسناد ِ کافی ِ تاریخی و تبیین درست و روشمند این اسناد نشان بدهیم که در فلان مقاطع از تاریخ ِ مملکت ما این اسلام بود که نگذاشت فلان برنامه های مترقی عملی شوند و مسیر زنده گی اجتماعی مان را تغییر دهند. من شک دارم که بسیاری از کسانی که پیوسته اسلام را بزرگترین مانع پیشرفت در کشور ما اعلام می کنند هیچ یک از این دو کار را به خوبی به انجام رسانده باشند( و فورا باید توضیح بدهم که در اینجا مساله این نیست که من و شما شخصا دیندار و مذهبی هستیم یا نیستیم. مساله این است که ببینیم ادعاهای مان در این زمینه چه قدر وزن دارند).

در افغانستان کار تئوریک زیادی در مورد اسلام و نقش سازنده یا مخرب ِ احتمالی ِ گزاره ها و آموزه هایش نشده است. یکی از علت هایی که این خالیگاه را داریم هم این است که دانش ما در عرصه های دیگر نیز می لنگد. مثلا وقتی در سوره ی حمد می خوانیم " ایاک نعبد و ایاک نستعین" ( تنها ترا می پرستیم و فقط از تو کمک می خواهیم) ، برای تحلیل این سخن و تاثیر ها و پیامدهای آن بر تفکر و شیوه ی زنده گی ِ ما به دانش های غیر دینی ضرورت داریم. کافی نیست که مثلا بگوییم پرستش تعبد است و تعبد خلاف تعقل است و تعقل چرخ محرک ِ پیشرفت است و بنا بر این پرستش که بن-مایه ی دینداری است مانع پیشرفت است. به بیش از این بیانیه ی مختصر نیاز است. پرستش چیست؟ گونه های پرستش چیستند؟ خاستگاه ها و پیامدهای روانی پرستش چیستند؟ نقش و کارکرد پرستش در روابط اجتماعی و شکل گیری گروه های اجتماعی چیستند؟ پرستش چه گونه با دیگر عناصر زنده گی فردی و جمعی تعامل می کند؟ پرستش در اسلام چه تفاوت هایی با پرستش در دیگر ادیان دارد؟ دامنه ی پرستش در اسلام چه قدر گسترده است و در آموزه های اسلامی نسبت آن با عقل چه گونه است؟ و ده ها سوال دیگر از این قبیل. این ها فقط چند سوال نمونه اند.

شاید کسی بگوید که دیگران در دیگر جاهای جهان به این پرسش ها و امثال شان پاسخ داده اند و لازم نیست ما دو باره در باره ی شان فکر کنیم. و دقیقا به همین خاطر است که پاره ی دوم مساله یعنی ضرورت ِ کند و کاو در تجربه ی تاریخی تعامل ِ ما با دین اسلام و دیگر ادیان مطرح می شود. چرا که تئوری های مربوط به اموری چون دین و سیاست و فرهنگ لزوما در همه جا به یک نحو ترجمه ی عملی نمی یابند. به بیانی دیگر ، محض ِ دانستن این که " پرستش چیست" روشن نمی کند که پرستش در ظرف های اجتماعی، فرهنگی و جغرافیایی ِ متفاوت چه گونه انجام می شود و چه پیامدهای عملی در زنده گی مردمان مختلف خواهد داشت. به این ترتیب ، نمی توان گفت که ما ضابطه ها و تئوری های جهان شمول پرستش را یافته ایم و فقط می ماند این که آن را در جامعه ی خود اعلام کنیم.

اکنون ، حتا با فرض ِ این که ما از وجه ِ تئوریک مسایل مربوط به دین و یا دین اسلام کم نمی آوریم ، پرسش این است : پشتوانه های معتبر تاریخی این حکم مان که " اسلام مایه همه یا بسیاری از بدبختی های ماست" کجا هستند؟ می گویم پشتوانه های معتبر ( و بر کلمه ی معتبر تاکید دارم) ، چرا که هر سخنی که در این زمینه می گوییم باید روشمند باشد و از معیارهای علمی ِ یک سخن با اعتبار تبعیت کند. و گر نه می توان هر چیزی را علت هر چیز دیگر دانست. مثلا می توان مدعی شد که همه ی بدبختی های فعلی ما ناشی از اقدامات سلطان محمود غزنوی است و آن گاه آسمان و زمین را به هم دوخت و برای این ادعای خود استدلال های بی ربط کرد.

برای این اعتباری که می گویم یک مثال می دهم :

فرض کنید ( و این فقط یک فرض مثالی است) سلطان محمد خوارزمشاه مسلمان سخت گیری است. فرض کنید او به چین لشکر کشی کرده و قسمت های مهمی از چین را گرفته است. در آنجا امیر ِ بخش بزرگ و فتح نشده یی از مملکت چین به او یک پیشنهاد داده است. گفته است که اگر سلطان ِ افغانستان دختر ِ خود را به عقد پسر ِ آن امیر چینی در آورد ، او حاضر است همه ی خاک چین را به افغانستان بسپارد. سلطان ِ افغانی این پیش نهاد را معقول می یابد و آن را با خوشرویی به مشاوران خود هم منتقل می کند. اما دریغا که اعتقاد استوارش به شریعت اسلامی به او اجازه نمی دهد که دخترش را به عقد یک کافر در آورد. معامله به سرانجامی نمی رسد و جنگ در می گیرد و سلطان محمد شکست می خورد و به افغانستان می گریزد. به نظر شما چه چیزی سبب شده که امروز چین بخشی از افغانستان نباشد؟ شاید عده یی بگویند : ببینید که تعصب ِ یک سلطان اسیر در چنگ ِ شریعت اسلام با ما چه کرده است. اما این قضاوت ِ سریع چه قدر اعتبار دارد؟ آیا شما تا آن جا که ممکن بود همه ی عوامل دیگر را هم در محاسبه ی خود گنجاندید؟ از کجا مطمئن شده اید که همان پا فشاری سلطان بر اعتقادش به شریعت اسلام مسیر تحولات را تغییر داده است و نه شبکه ی پیچیده تری از عوامل در هم تنیده ؟

در افغانستان ، هرکس که فکر می کند اسلام مایه ی همه یا بخش بزرگی از عقب مانده گی ِ ماست باید مجموعه ی تاریخی ِ قابل اعتنایی از برنامه های ترقی خواهانه را نشان بدهد که همواره به ضرب ِ آموزه های اسلامی عقیم شده باشند. ربطی هم که میان عقیم شدن آن برنامه ها / پروژه ها و آموزه های اسلام برقرار می شود ، باید ربطی معتبر باشد و نه فقط جلوه یی از یک شعار ایدئولوژیک ِ نیازموده.

این نکته را هم بیاورم که من نمی گویم این ادعا که اسلام مایه ی همه یا بخش بزرگی از عقب مانده گی ماست ، غلط است یا صحیح است. می گویم که این ادعا حد اقل تا کنون بی پایه است. یعنی تاکید ِ من در این یادداشت بر غلط بودن این انگاره نیست. تاکید بر این نکته است که ما وقتی احکام صحیح و غلط صادر می کنیم ، مبنای این احکام در کشور ما عمدتا ایدئولوژیک و نیازموده است ( حتا اگر آنچه که می گوییم صحیح هم باشد ) و این رویکرد پیامدهای منفی فراوانی دارد که شاید باید در یادداشتی دیگر باز شود. فرض کنید یک فال بین بی دانش به ما بگوید که آب از ترکیب دو عنصر ساخته شده است. نباید هیجان زده شد و نباید ادعای او را جدی گرفت ، مگر این که او روشن کند که از کجا به این نتیجه رسیده است. به بیانی دیگر ، این درست بودن ادعای او نیست که مهم است. مهم این است که بدانیم او از چه راهی به آن ادعا رسیده است. فردا ممکن است همان فال بین بگوید آن دو عنصر ِ سازنده ی آب که دیروز می گفتم عبارت اند از باد و آتش! وقتی که این رسم غالب شد دیگر نمی توان هیچ چیز درست را از نادرست تشخیص داد.

آنانی که یک نفس بر نقش شدیدا بازدارنده ی اسلام و ضربه زدن اش به جریان پیشرفت تاکید می کنند ( بی آن که تحلیل و استناد معتبری برای تحکیم مدعای خود عرضه کنند) ، شاید به مکثی نیاز دارند. مکثی با این محور : نکند خود ِ همین تعصب ِ ایدئولوژیک ما هم به اندازه ی هر عامل ِ دیگری سبب عقب مانده گی ما شده باشد.

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

بخندید و بمانید

دوستی نظر مرا در باره ی حذف شدن " الاهه سرور" از مسابقه ی ستاره ی موسیقی پرسیده است.

به نظر من در این مورد به چند نکته باید اشاره کرد :

یک – به گمان من الاهه سرور واقعا قابل ستایش است. هم صدای خوب دارد و هم تسلط خوبی بر آنچه می خواند. برجسته بودن اش – از دید من – غیر قابل انکار است. گو این که دیدهای دیگری هم در این عالم وجود دارند.

دو- در افغانستان تبعیض قومی و جنسیتی هست و این را به روشنی می دانیم. تردیدی نیست که عده ی زیادی به تعلقات پیشین خود ( قوم ، زبان ، مذهب ، منطقه ، حزب و...) رای می دهند نه به کیفیتی که در برابر نگاه شان قرار دارد.

سه – اکثریت هزاره ها از حذف شدن الاهه سرور دلخور شدند و بسیاری این حذف شدن را به نگاه تبعیض آلود قومی نسبت دادند.

حال ، من انتقادی از دوستان هزاره ی خود دارم. خودم هزاره ام و با انتقاد از افراد قوم ِ خود اصلا قصد روشنفکربازی هم ندارم. بر وجود تبعیض در برابر این قوم کاملا واقف ام و این وقوف را از تجربه دارم نه از خواندن ِ بریده های روزنامه ها.

وقتی دو نفر با هم دعوا دارند و فرد سومی را به قضاوت بر می گمارند ، این کارشان به این معنا است که حکم ِ آن قاضی را – هر چه بود- می پذیرند. قضاوت را به دست کسی دادن یعنی این که اگر خلاف خواسته ی من حکمی دادی ، من می پذیرم ؛ چرا که با طرف مقابل توافق کرده ام که نتیجه ی قضاوت برای هر دو طرف ما محترم باشد. اگر فکر می کنم که قاضی عادل نیست و تمایل به طرف دیگر دارد ، سعی می کنم قاضی دیگری پیدا کنم یا اصلا خودم را ملزم نمی کنم و از همان ابتدا در محضر قاضی حاضر نمی شوم.

دوستان هزاره ی ما – که فکر می کنند الاهه خیلی خوب است- انتظار دارند که داوران ( یعنی رای دهنده گان) نیز ضرورتا به همان نتیجه یی برسند که آنان رسیده اند. این توقعی کاملا منطقی است. اما وقتی سیستم داوری و اعتبار داور را قبول کردید ، انتظار هم داشته باشید که نامزد ِ تان رای نیاورد و حذف شود.

از سویی دیگر ، همان هایی که اینقدر دلخور شده اند به صد جا ای میل فرستادند که به الاهه ( دختر قوم ) رای بدهید. می دانم پشتون ها و تاجیک ها و ازبک ها هم این کار را می کنند. اما وقتی این کار را کردیم ، دیگر گلایه های مان از اعتبار می افتند. می توان گفت ما همیشه مظلوم بوده ایم و این حق ماست که مردم خود را برای این کار یا آن کار بسیج کنیم و کمی از حقوق پامال شده ی خود را احیا کنیم. اما دیگران هم می توانند بگویند : وضعیت شما اصلا برای ما مهم نیست. در نتیجه کار به این جا می رسد که بگوییم : بچرخ تا بچرخیم. و این جای خوبی برای پیش بردن یک هدف معقول نیست.

به نظر من ، یک نگرش پراگماتیستی تر برای همه ی مان خوبتر و راهگشاتر است. بخشی از این نگرش از این قرار است : ما سعی می کنیم به همان کس رای بدهیم که از قضا هم برجسته است و هم تعلق قومی مشترک با ما دارد. با وجود این با دیگران هم راه می رویم. این دفعه نشد ، دفعه ی دیگر. حال که نامزد ما حذف شد ، سعی می کنیم از میان آنانی که باقی مانده اند به خوب ترین شان رای بدهیم. مثلا در میان تاجیک ها یا پشتون ها و ازبک ها به خوب ترین خواننده رای می دهیم. دنیا هم به آخر نرسیده است.

می خواهم بسیار روشن و صریح بگویم که : هزاره ها نیاز ِ جدی دارند که هم به لحاظ روانی یک خانه تکانی اساسی بکنند و هم به لحاظ پراگماتیک و عملی در جست و جوی راه های انعطاف پذیر و کاملا غیر ایدتولوژیک بر آیند. شاید بگویید اگر دیگران انعطاف نشان ندادند و در پای ایدئولوژی های خود ماندند چه ؟ خوب ، یکی از یک وضعیت نا متعادل و ناسالم دفاع می کند و از هرچیزی که این وضعیت ناسالم و نامتعادل را بدتر کند استقبال خواهد کرد. شما چه کار می کنید؟ هزاره ها نه کمتر از دیگران اند و نه برتر از دیگران و حتا به گمان من در شرایط کنونی می توانند پیش آهنگ ِ یک حرکت شاد به سوی ِ دموکراسی و حقوق شهروندی شوند. با این همه ، موانع ِ پیش روی محرومان یک چیزی هم به محرومان یاد می دهد و آن این است : ممکن است شما نیاز داشته باشید که بیشتر از دیگران شکیبا و مقاوم باشید.

من به عنوان یک شهروند ( با تعلق اتنیکی به قوم هزاره) حق دارم برای عدالت اجتماعی تلاش کنم و همان قدر از فرصت برای کسب قدرت ، ثروت ، منزلت و معرفت برخوردار باشم که دیگران برخوردار اند. اما این به آن معنا نیست که نبینم چه چیز کار می دهد و چه چیز کار نمی دهد. به این معنا نیست که ملاحظات دیگران را یکسره نادیده بگیرم. تبعیض ( هر قدر هم بد و ناخوشایند باشد) به صرف بد آمدن من از آن از میان نمی رود. طرفداران تبعیض هم انسان اند و ملاحظات کاملا قابل فهمی برای بر پا نگه داشتن سیستم تبعیض دارند. حال سوال این است که ما به درجه ی فهمیدن این واقعیت رسیده ایم یا نرسیده ایم. هر طرح و برنامه و نقشه ی راهی که مبتنی بر خواست ِ برد-باخت باشد ، در افغانستان کار نمی دهد. مخصوصا برای هزاره ها کار نمی دهد. طرح ها و برنامه ها و نقشه هایی که تمهیداتی برای نتایج برد- برد دارند ، کار آمد تر اند.

کسانی که فکر می کنند الاهه حذف شد چون زن بود نیز می توانند به مساله از همین زاویه نگاه کنند. ما شجاعت الاهه را می ستاییم که به راحتی بر استیژ می رود و با لباسی امروزی آواز می خواند. اما حتا اگر به محافظه کاری هم متهمم ام کنید می گویم که در میان خود هزاره ها هم روش کار الاهه پیام های متفاوتی می فرستاد. برای عده یی او یک قهرمان بود ( از جمله برای من). برای عده یی دیگر پیام ِ خواندن و لباس و حرکات او این بود : "ملاها ، آقایان و خانم های سنتی ! شما باختید ، من بردم. بروید و انگشتان تان را بجوید". من مطمئن ام این پیام ِ برد- باخت بر رای نیاوردن او تاثیر گذاشته است. نگویید آن ملاها و مردان و زنان سنتی به هر حال به او رای نمی دادند. این طور نیست. بعضی ها رنگ آبی تند را خوش ندارند ، اما رنگ آبی ملایم را خوش دارند. فقط می ماند این که ما بدانیم در چه جامعه یی زنده گی می کنیم و داد و گرفت مان را در ساختار همین جامعه عیار کنیم.

به هر حال ، دنیا به آخر نرسیده است. الاهه سرور می تواند بازگردد و یا در اشکالی دیگر به رشد شخصی و هنری خود ادامه دهد. باید از الاهه حمایت کرد ( بی آن که حمایت کردن لزوما به معنای داد و فریاد کردن باشد). در جامعه ی هزاره داوود سرخوش رشد کرد و خوش درخشید و مورد قبول عامه افتاد. می دانید علت اش چیست؟ علت اش تنها در هنر آواز خوانی اش نبود. علت اش این هم بود که او هرگز مثل امان یوسفی وارد حوزه ی ممنوعه ی " غر ِ چ غر ِچ چارپایی" نشد و آهنگ های عاشقانه اش را چون او به "ران " و " پستان" زنان نیامیخت. همین داوود سرخوش در مرحله یی از سفر هنری خود از خواندن های حماسی متمرکز بر قوم خودش هم فاصله گرفت و چهره یی ملی تر شد. داوود سرخوش وارد یک داد و گرفت شد. در سطح جامعه ی هزاره هم سرخوش چیزی از جوانی اش را وا داد ( سرودهای عاشقانه ی محض) و چیزی در برابر گرفت : اقبال عام. نمی گویم الاهه خیلی غیر متعارف بود. می گویم که می توان جنبه های تکنیکی برخورد با عوام را بیشتر اهمیت داد.