چند نکته :
یک : این که می گوییم " اگر انسان نوعی هم نابود شود باز هم جهان وجود دارد و قوانین ریاضی مستقل از مغز انسان نوعی عمل می کند" ، نگرشی غالب است. اما سوال این است که این را از کجا می دانیم؟ سخن من این نیست که جهان ِ خارج وجود عینی ندارد. دارد ، اما سخن این است که عینیت ِ این جهان عینیتی عریان نیست. ما اول جهان را در لباس ِ معنا می پوشانیم و آن گاه به تماشای اش می نشینیم. ما ( تا انسان هستیم ) هرگز نمی توانیم از الزامات تن و مغز خود فرار کنیم. مطالعات دانشمندان علم ِ شناختار نشان می دهند که حتا انتزاعی ترین افکار ِ ما هم برخاسته از و مبتنی بر استعاراتی هستند که مستقیما با تجربه های عملی ما در محیط ِ زنده گی مان ارتباط دارند. به بیانی دیگر ، مواجهه ی تنانه ی ما با عناصر ِ محیط شروع کار ما برای فهمیدن این جهان است. نقشه ی اولیه ی خود برای سیر در این جهان را از همین مواجهه های تجربی می گیریم. مارک جانسن و جورج لیکاف و مارک ترنر ( در میان دیگر دانشمندانی که در این عرصه کاوش کرده اند) نشان داده اند که استعاره فقط یک صنعت ادبی نیست. کل ِ ساختار ِ فهم انسان استعاری است.
آموختن ِ ما آغاز دارد و ما گاهی چیزی به همین ساده گی را فراموش می کنیم. مثلا من و شما سال ها در این جهان زیسته ایم و زیستن در ساختار این طبیعت برای ما آسان شده است. ما دیگر برای برداشتن فلان گیلاس آب از روی ِ میز تلاشی به خرج نمی دهیم. در تشخیص ِ این که سقف بالای سر ماست و کف ِ اتاق زیر پای ِ ما مشکلی نداریم و بر همین قیاس. اما همین چیزها را ما یاد گرفته ایم. حرف هم که می زنیم ، مشکلی نداریم. ما وقتی تازه به دنیا آمدیم ، این طور نبودیم. این یک نکته ، که به خاطر داشتن اش برای باز کردن نکته ی دوم مهم است.
دو : یک استنتاج منطقی را در نظر بگیرید :
فلز در حرارت ذوب می شود
آهن فلز است
پس آهن در حرارت ذوب می شود.
پذیرفتن این سخن آسان است. ما می گوییم این سخن منطقی است. اما اگر بپرسیم که چرا این سخن منطقی است ، جواب رایج این است که خوب ، ذهن ما طوری ساخته شده که این گونه سخن گفتن را قابل قبول می یابد. تفکر غالب به ما می گوید که ذهن انسان رابطه ی منطقی را تشخیص می دهد و رابطه ی منطقی ای که در میان گزاره های بالا برقرار است ، رابطه یی کاملا انتزاعی و ایستاده بر پای ِ خود است. هر کس که ذهن اش پخته شده باشد ، می تواند از گزاره های " فلز در حرارت ذوب می شود" و " آهن فلز است" منطقا به این نتیجه برسد که " پس آهن در حرارت ذوب می شود".
اما کسانی چون لیکاف و جانسن معتقد اند که همین استنتاج منطقی ظاهرا کاملا انتزاعی و مستقل از تجربه های تنانه ی انسان ، نیز ریشه در استعاره هایی دارند که از تجربه های اولیه ی ما در مواجهه با محیط شکل گرفته اند. ما از همان کودکی به صورت تجربی یاد می گیریم که در این جهان چیزی به نام " ظرف " هست ( با صفت ظرفیت و گنجایش). مثلا اگر سکه یی را در درون یک پیاله بیندازند ، کودک رفته رفته یاد می گیرد که آن سکه در درون چیزی است. چیزی است که بیرونی دارد ، درونی دارد و میان این بیرون و درون مرزی هست. دست رساندن به آن سکه با حرکتی ممکن می شود که مسیرش از بیرون پیاله شروع می شود ، از مرز ( یعنی لبه ی پیاله ) می گذرد و وارد درون ِ پیاله می شود. بعد دست مسیری معکوس را طی می کند : از درون به طرف بیرون می آید. این مواجهه ی تجربی با چیزی به نام ظرف یا ظرفیت ، رفته رفته در فهم ِ چیزهای بسیار مهم و از جمله امور انتزاعی به کار ما می آیند.
وقتی من می بینم که کلید در دست من است و دست من در جیب ِ من است ، به این نتیجه می رسم که کلید در جیب من است. اگر شما بنویسید " کلید در دست ِ من است " و از یک معلم زبان فارسی ِ دری بخواهید که این جمله را برای شما معنا کند ، آن معلم خواهد گفت : تو زبان مادری خود را نمی فهمی؟ اگر بگویید این جمله را تجزیه کنید ، معلم احتمالا به کلمات کلید ، دست ، من و است اهمیت بیشتری خواهد داد و "در " را چیز بی اهمیتی تلقی خواهد کرد. اما کل سخن در همین "در" است ( در دست ِ من). " در" اشاره به یک " درون" و " داخل" دارد. در دست ِ من ، یعنی این که دست ِ من بیرونی دارد ، درونی دارد و این درون و بیرون با یک مرز از هم جدا شده اند. وقتی می گوییم کلید در دست ِ من است ، فارسی زبانی که این جمله را می شنود معنای این جمله را می فهمد چون" انگاره ی ظرفیت" یا استعاره ی " دست ظرف است" در مغزش فعال می شود. وقتی می گوییم دست ِ من در جیب ِ من است ، باز با همین ساختار استعاری مواجه می شویم. ما به تجربه می دانیم که می توان سکه را در پیاله نهاد و پیاله را در پتنوس و به این ترتیب پذیرفت که سکه از طریق پیاله در پتنوس است. وقتی می گوییم فلز در حرارت ذوب می شود و آهن فلز است ، فلز را یک کتگوری می بینیم. خود کتگوری را با استعاره ی " کتگوری ظرف است " می فهمیم ، ظرفی که درونی دارد ، بیرونی دارد و درون و بیرون اش با یک مرز از هم جدا شده اند. ما آهن را در " درون" ِ ظرف ِ یک کتگوری (فلز) قرار می دهیم. اگر کلید در دست ِ من است و دست من در جیب من است به این معناست که کلید در جیب من است ، آن گاه اگر فلز در حرارت ذوب شود و آهن فلز باشد ، آهن هم در حرارت ذوب می شود.
می بینیم که استنتاج هایی از نوع ِ بالا ( مثال آهن و فلز که می توانند به شکل عام الف و ب بیان شوند ) نیز برای ما از طریق استعاره های برخاسته از تجربه ی تنانه ی ما قابل فهم می شوند.
سه : بعضی ( و مشخصا آقایان لیکاف و جانسن) حتا فهم مفهوم " علیت " را که قلب ِ علم است ( استعاره را می بینید!) نیز در قلمرو استعاره می آورند ، که اگر می خواستید شرح اش را می آورم.
این که گفته اید دو جمع ِ دو چهار می شود برای ما غیر قابل مناقشه است. اما دو جمع دو چهار شده که حالا هم چهار می شود. کودک تجربه ی گرد هم آمدن اشیا و نیز دور کردن بعضی از اجزا از این مجموعه را دارد نه مثلا محاسبه ی ریاضی جمع و تفریق را. تجربه ی یک کودک در برابر سه دانه گدی و آن گاه بر این سه گدی یک گدی دیگر افزودن یا از این سه تا یکی را کم کردن تجربه یی ریاضی فورمال نیست. تجربه ی تغییر محیط است. ثبت و ضبط ِ این تغییر در سمبول ها بعدها و از پی هزاران تجربه ممکن می شود. هیچ انسانی نمی تواند ساده ترین مفاهیم ریاضی را بفهمد ، مگر این که تجربه های مکرر ِ اولیه اش زمینه ی فهم این مفاهیم را آماده کرده باشند. سوال های عبارتی مکتب یادتان می آید؟ پدر احمد شش گاو داشت ، سه تای اش را به برادر خود داد و الی اخر. این تجربه ها مبنای استعاره هایی هستند که به کمک شان مفاهیم انتزاعی و یا بی ربط را فهم می کنیم. در عرصه های دیگر هم همین طور است. مثالی بدهم :
ما گاهی به دو دسته تقسیم می شویم. عده یی مخالف می شویم و عده یی موافق. مثلا یکی می گوید " خروج از دین غیر قابل قبول است" و دیگری می گوید " خروج از دین کاملا طبیعی و قابل قبول است" و برداشت ما ( که در یک سطح درست هم هست ) این است که این دو فرد کاملا در مواضع مخالف هم قرار دارند. اما توجه کرده اید که عبارت ِ " خروج از دین " ( چه موافق اش باشیم و چه مخالف اش ) بر یک استعاره ی مشترک بنا شده است؟ آن استعاره این است : دین ساختمان است ، و گر نه خروج و دخول در موردش معنایی ندارد. این را می گویم چون ما شواهد دیگری هم بر این امر داریم . در مثل وقتی روایت معروف الصلواه عمود الدین را می خوانیم ، لابد دین را ساختمان یا چیزی شبیه ساختمان ( مثلا خیمه ) می بینیم دیگر.
فکر می کنید چیزی چون دین را چه گونه می توان فهمید؟ وقتی می گوییم فلانی دین اسلام را ضربه می زند ، در واقع دین را در یک استعاره می فهمیم. و گر نه دین را چه گونه " ضربه" می توان زد؟ اگر می گوییم فلانی دشمن اسلام است ، باز مثلا فرض کرده ایم که اسلام یک آدم است. و گر نه ، دشمن اسلام بودن اصلا معنایی ندارد. به یاری اسلام شتافتن ، از اسلام رو برگرداندن ، اسلام را بدنام کردن و از این قبیل عبارات همه بر استعاره های گوناگون بنا شده اند.
وقتی که می گوییم روزها گذشت و او نیامد ، فرض مان این است که روزها بر یک خط عبور می کنند ( از جایی می آیند ، در برابر ما قرار می گیرند و از برابر ما می گذرند). چرا لحظات ِ شادی مثل برق می گذرند ، و لحظات ملال و اندوه مثل سال می شوند؟
این ها تجربه های مایند. تجربه های مایند در این جهان. ما هرگز بی فیلتر این تجربه ها جهان را نخواهیم شناخت. به بیانی دیگر ، هیچ انسانی هرگز مجال آن را نخواهد یافت که از این جهان بیرون برود و از منظری دیگر ( و رها از تجربه های تنانه ی خود) به این جهان بنگرد و بگوید : آها ! علف ها واقعا سبز بوده اند ! ببین ، زمان چه گونه می گذرد!
ما وقتی سنگی را پرتاب می کنیم ، این سنگ از یک نقطه حرکت می کند ،مسیری را طی می کند و در جایی فرود می آید. نمی توان گفت که این رویداد ایستاده بر پای خود است و چه ما باشیم یا نباشیم همینطور است که هست. پرتاب شدن یک سنگ در یک مسیر و نظارت بر این تجربه سراسر غرق در محدودیت های ساختار مغز ماست. اگر میدان بصری ِ ما به گونه یی می بود که ما می توانستیم همزمان هم از این سو و هم از آن سو بر عین تجربه نظارت کنیم ، دیگر معلوم نبود که گزارش ما چه شکلی می شد. حالا ما آمدن و رفتن داریم. یک بار این دو تجربه را یکجا کنید : مثلا تجربه ی آمتن ، یا رفدن .
اکنون ، احتمالا عده یی بپرسند که این بحث ها چه فایده دارند. در یادداشتی دیگر ، سعی خواهم کرد پیامدهای عملی این گونه مسایل را باز کنم. کند و کاو من در نظریات ِ مربوط به چنین بحث ها هم کاملا معطوف به یک پرسش عملی است. من در پی ِ آن ام که بفهمم تغییرهای مفید اجتماعی چه لوازمی دارند و چه موانعی. از این رو بی آن که ذره یی ادعا در هیچ زمینه یی داشته باشم ، وقتی در آرای دانشمندان به کند و کاو می پردازم دغدغه های عملی ام مرا هدایت می کنند و بنابر این فهم ام در این زمینه ها هم در دایره ی این دغدغه ها محدود می ماند. در نتیجه گاهی ممکن است نتیجه ی یک مطالعه ی میدانی یا آزمایشگاهی به لحاظ آماری اهمیت زیادی نداشته باشد ، اما همین قدر که نوعی نگاه کردن تازه یادمان بدهد ، مرا بر سر شوق می آورد. چرا که به نظر من ما حتا اگر فقط ذهن مان را باز کنیم و به نگاه خود گاهی مجال انحراف از نرم غالب بدهیم ، خود همین تمرین برای ما کاملا حیاتی است.