۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

این رویکرد ِ نا محبوب ِ نفس گیر

دوست عزیزی به اسم " عافیت طلب" نکته ی مهمی را در باره ی طرز نگرش من و پیامدهای آن آورده است که باید به صورت مستقل به آن بپردازم. ایشان نوشته است:

"من شخصا خودم شجاعت خیلی کارها را ندارم. از زندانی شدن کامبخش هم بسیار ناراحتم. اما با همه ای اینها فکر می کنم دنیای آدمها ( افراد ) خیلی متفاوت است. منظورم این است که شاید هیچگاه یک فرد نتواند جهان را دقیقا مثل یک فرد دیگر ببیند. همین است که در گستره ای جهان افراد مسیر های متناقض را انتخاب می کنند و رویکردهای متناقض را انتخاب می کنند.

شما البته که حق تبلیغ نوع نگرش خود تان نسبت به جهان را دارید ولی اگرشما فقط نگرش خود را درست بدانید یقینا که خود تبدیل به یک مستبد فکری می شوید. اگر همه ای آدمها مثلا رویکرد و شیوه ای محافظه کارانه ای شما را انتخاب کنند شاید اصلا زندگی معنی اش را از دست بدهد. بر اساس منطق شما اصلا بسیاری از مفاهیم در فرهنگ ها از بین می روند. مثلا همین عاشورای خود ما.

خوب آنها که با هیتلر جنگیدند و در مقابل او ایستادند هم غلط کردند. آنها که در افغانستان در جنبش های مشروط جانهای شان را از دست دادند هم غلط کردند. سیاهانی که برای گرفتن ازادی و حقوق شان کشته شدند هم غلط کردند. افغانهای که در جنگ با روسها کشته شدند هم غلط کردند. آنهایی که در مبارزه با دیکتاتوری مسیحیت در غرب جانهای شان را از دست دادند هم غلط کردند.

خوب می بینید که با منطق شما آدم به این نتیجه می رسد که هیچ چیز در این جهان به اندازه یک زندگی بی خطر و ارام ارزش ندارد. با بینش شما آدم به سادگی می تواند بگوید که مسیحیت با حماقت آغاز شده است و اسلام هم ؛ چون در شروع این دو مذهب همه رنج بردن بود و قربانی دادن.

باز هم می گویم که من خودم نه انقلابی ام و نه به خاطر چیزی شجاعت به زندان رفتن را دارم. صرفا یک کنجکاوی فکرم را به این جاها کشانید".

اول ، باید از " عافیت طلب" عزیز تشکر کنم که زحمت کشیده و در باره ی چیزی نظر داده که شب ها خواب را از چشم من می گیرد و روزها مغز مرا می سوزاند. این سوال که " آدم چه گونه زنده گی کند خوب است؟" سوال سختی است و اندیشیدن ِ مدام به آن آدم را فیلسوف می کند. اما وقتی کسی به این سوال پاسخ بدهد و پاسخ خود را در حوزه ی عمومی عرضه کند ، مساله وارد مرحله ی دیگری می شود. ممکن است آدم دیدگاهی را رواج بدهد و عده یی پیدا شوند که از آن دیدگاه پیروی کنند. اگر آن دیدگاه پیامدهای وحشت ناکی داشت ، چه؟ اگر سخنان آدم زنده گی عده یی را تباه کرد ، چه؟ این سوال های روییده بر اندام مساله ی نخستین – یعنی چه گونه زنده گی کردنی خوب است؟- بسیار با اهمیت اند. هر کسی هم که در این مورد تذکر بدهد ، باید سپاس گزارش بود. نفس این تذکر آدم را بیدار نگه می دارد و موجب می شود که آدم از تخیل خود بیشتر کار بکشد. به این خاطر از " عافیت طلب" عزیز تشکر می کنم.

اما به انتقاد ایشان پاسخ هم می دهم ( پاسخ ردی نه ، پاسخ توضیحی):

این که دنیاهای آدم ها با هم فرق دارند درست است و حقیقتا هر کس از منظری به زنده گی می نگرد. من نیز یکی از آن آدم هایم و البته فکر نمی کنم که تنها از منظر من به زنده گی و جهان نگریستن درست است. اما به نظر من عباراتی چون استبداد رای ، مستبد الرای و یا مستبد فکری عباراتی بی معنا و بی فایده اند. حتا اگر کسی شب و روز و با اطمینان صد در صدی هم بگوید که تنها نظر او درست است ، نمی توان از استبداد رای یا استبداد فکری سخن گفت. یک استدلال قوی مخالف کافی است که آنچه را که استبداد رای می گوییم از اعتبار بیندازد. آن استبداد سیاسی است که به علت پیوند اش با قدرت ترس آور و ویران گر است.

اما در مورد آنچه ایشان " رویکرد و شیوه ی محافظه کارانه ی" من خوانده ، عرض کنم که در کشور ما انقلابی گری ، قهرمان پرستی و آشتی ناپذیری حد اقل در سه دهه ی اخیر مفاهیم و رویکردهای بی رقیب بوده اند. سه دهه تقریبا یک سوم یک قرن است و اگر هر سی سال از عمر یک ملت با غلبه ی یک رویکرد بگذرد ، آن ملت با تجربه ی سه رویکرد برجسته قرنی را پشت سر می گذارد. این را می گویم تا نشان بدهم که سه دهه فرصت کمی نیست. ما در سه دهه تجربه ی انقلابی گری ، قهرمان پرستی و آشتی ناپذیری ِ شدید بر قابلیت های درونی این رویکردها آگاه شده ایم. وضعیت کشوری که امروز روی دست ما مانده با تحقق یافتن قابلیت های درونی ِ رویکردهای مذکور بی ارتباط نیست.

حال ، ممکن است کسی بنشیند و فکر کند که چه طور است اگر کمی از این رویکردها فاصله بگیریم و قابلیت های این رویکردها را با نگاهی انتقادی بررسی کنیم. علامه بلخی می گفت : زخون بنویس بر دیوار ظالم / که آخر سیل ِ این بنیاد خون است. بسیار خوب ، اما وقتی دیوار ِ ظالم فرو ریخت و سیل ِ خون جریان یافت ، آن وقت با این دیوار فرو ریخته و سیل جاری شده چه کار کنیم؟ این سوال به معنای نفی مبارزه با ظلم نیست ، به معنای دیدن مبارزه در پرتو دور اندیشی است. فکر کردن در باره ی انقلابی گری است ، پیش از آن که انقلابی گری همه چیز را ویران کرده باشد .

قهرمان پرستی هم همین طور است. ما اکثر آدم های هوشمند ، با اراده و شجاع مان را قهرمان می کنیم و آن گاه بر سر مزار شان می نشینیم و مویه می کنیم. می گوییم که در مسلخ عشق جز نکو را نکشند / روبه صفتان زشت خو را نکشند و تا آنجا می رسیم که مردار بود هر آن که او را نکشند. نتیجه ی این برخورد این می شود که همه ی قهرمانان مان مرده باشند. هر جامعه یی به قهرمان نیاز دارد ، اما به قهرمان زنده. ما اما عملا به قهرمانان خود علامت می دهیم که چاره یی جز مردن در اوج ندارد. یک معلم توانا که سی سال فرزندان مردم را آموزش بدهد قهرمان نیست ، اما یک مبارز سیاسی که سخنرانی های آتشین کند ، سلاح بر شانه بیندازد و در پای دیوار ظالم سیل خون به راه بیندازد قهرمان است و دریغا که این قهرمان خود نیز باید در این سیل خون غرق شود.

آشتی پذیری چه طور؟ آشتی پذیری هم در فرهنگ انقلابی گری نشانه ی ارتجاع و خمود و تذبذب و تسلیم است. یک مبارز راستین همیشه آشتی ناپذیر است. اما اگر بدانیم که در دنیای امروز مذاکره و معامله برجسته ترین عنصر در روابط اجتماعی است ، شاید برای آشتی پذیری هم جایی باز کنیم. آشتی پذیری به معنای دست برداشتن از ارزش های خود نیست ، به منظور ِ پایین آوردن هزینه ی حفاظت از آن ارزش هاست. به معنای ِ جلوگیری از رادیکال تر شدن طرف مقابل و در نهایت کور شدن گره ارتباط سازنده با او است.

اما می توان پرسید : اگر سلاحی جز خون در کف مان نماند ، اگر ظالم به مذاکره تن نداد و اگر عدالت جز به ضرب شمشیر به دست آمدنی نبود ، چه کار باید کرد؟ آن وقت شمشیر برگیرید ، بمیرید و بمیرانید. اما پیش از این کارها به محاسبات عقلانی ، مذاکره و آشتی فرصت کافی بدهید. یکی از دانشمندان می گوید که انسان ها چند روزی به عدم خشونت متوسل می شوند و چون دیدند که عدم خشونت کار نمی دهد ، بر می گردند به خشونت که هزاران سال است که کار نمی دهد !

دوست عزیز ما از عاشورا گفته است. از مسیحیت و اسلام و مبارزه با هیتلر و ... . اولا در هر مقایسه یی و در هر درسی که می خواهیم از رویدادهای تاریخی بگیریم باید به یاد داشت که دنیای امروز ِ ما بسیار تغییر کرده است. از جمله جریان اطلاعات به این گونه که امروز تجربه اش می کنیم قابل مقایسه با زمان امام حسین نیست. امروز در تاریخ های عینی تر می گویند که امام حسین وقتی دریافت که مردم کوفه به نماینده ی او – مسلم بن عقیل- پشت کرده اند می خواست از نیمه راه بر گردد ، اما سپاهیان یزید راه را بر او بستند ( در دشت کربلا) و او هم چاره یی جز جنگیدن نداشت. این درست است که او با یزید بیعت نمی کرد ، اما قصد جنگیدن هم نداشت. حال ، اگر مسلم هر شب به امام حسین تلفن می کرد و او را از اوضاع کوفه با خبر می کرد ، ای بسا که امام حسین اصلا از جای خود تکان نمی خورد. این یک وجه مساله. وجه مهم دیگر مساله این است که در برابر تجاوز هر کسی مقاومت می کند. اما این جمله نباید کور مان کند. اگر کسی در کوچه مشتی به دهان من بزند ، من می توانم فورا مشتی بر دهان او بکوبم. اما این هم ممکن است که ببینم آیا همان دهان پر خون خود را به خانه ببرم خوب است یا این که بر آن دهان پر خون سری شکسته و دماغی مالیده هم اضافه کنم ( با این فرض که به آن فرد زورم نمی رسد یا او همراهان دیگری هم دارد). می دانم این نوع سخن گفتن بر بسیاری گران می آید. ما چنان با عزت و غیرت عادت داریم که حتا صرف شنیدن این سخنان گوش مان را آزار می دهد. البته من نمی گویم که زنده گی را می توان سراسر با محاسبات عقلانی پیش برد. آنچه من می گویم این است که چه روشی در زنده گی مان خط اصلی و قاعده باشد و چه روشی استثناء و فوق العاده. گمان من این است که در زنده گی جمعی ما در افغانستان انقلابی گری ، قهرمان پرستی ، ایدیولوژی زده گی و آشتی ناپذیری برای مدتی بسیار طولانی قاعده بوده است و به خوبی هم پیامدهای شان آشکار شده اند. حال ، بهتر است کمی در دیوار این قاعده رخنه بیندازیم.

چیز دیگری که می خواهم بگویم این است که از "محافظه کاری" من نترسید. کسی به این زودی ها به این حرف ها گوش نخواهد داد. این رویکردی که من طرفدار اش هستم ( و البته نمی دانم باید اسم اش را محافظه کاری گذاشت یا نه ) مبلغان قوی ندارد و کمتر کسی اکنون آن را قابل قبول می یابد. همین قدر که چنین رویکردی مورد توجه عده یی اندک قرار بگیرد ، فعلا بیش از کافی است. نقش این رویکرد فعلا فقط نقشی چالش انداز و شک انگیز است که گمان نمی کنم عیبی داشته باشد.

این دوست عزیز گفته که " با منطق شما آدم به این نتیجه می رسد که هیچ چیز در این جهان به اندازه یک زندگی بی خطر و آرام ارزش ندارد". همین طور است. این قدر هست که اولا من این زنده گی بی خطر و آرام را برای همه گان می خواهم . ثانیا می دانم که زنده گی بی خطر و آرام جز برای معدودی از آدم های نیک بخت امکان ندارد. ثالثا اگر معنای "آرام" شامل آرامش روانی و ذهنی هم شود ، در دنیا این قدر فراز و فرود هست که این آرامش را از آدم بگیرد. خود همین گفت و گوی من و شما مگر از سر آرامی است؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام برادر هاتف

تشکر از جواب تان. از خواندن اش لذت بردم. راستش من نوع دید شما به زندگی را بسیار دوست دارد. من اما دیر متوجه شدم که آدمهای کشورهای توسعه یافته را خیلی به سختی می توان هیجان زده کرد و همچنان به سختی تر می توان نومید شان کرد.

به هر صورت خود تان می دانید که وقتی آدم دست به دگرگونی رویکرد خود به زندگی می زند سوالها سوالها سوالها ذهن آدم را می خورد و من با خواندن نوشته ای شما گفتم چه بهتر که سوالهای خود از خود را با هاتف در میان بگذارم. راستش در جواب شما جواب سوالهایم را کاملا قناعت بخش نیافتم اما از خواندن جواب شما ذهنم به جاهای جالب تری رهنمون شد. من سالها قبل وقتی در باره ای گاندی و ماندلا می خواندم کارهای شان را واقعا غیر قابل فهم می یافتم. یعنی نمی دانستم چرا آنها به متجاوزین و ظالمین دستور حمله نمی دادند. برای من غیر قابل قبول بود که سفیدهای آفریقای جنوبی بعد از آن همه ظلم در دوران کامیابی سیاها در افریقا به زندگی آرام خود ادامه دهند و مزارع بزرگ را همچنان در اختیار داشته باشند. واقعا گاهی حتی عصبانی می شدم. اما وقتی به دیار غرب مهاجر شدم دیدم که آدمها راههای بیچیده تری برای مبارزه با بدیها ابداع کرده اند و در بعضی موارد می دیدم که ارزشهای را که به خورد مان داده بودند خود در جهان امروز ضد ارزش شمرده می شوند. اینک وقتی به وطن نگاه می کنم و در کنار وطن مثلا به زیمبابوه نگاه می کنم می فهمم که چه مفهومی در کارهای گاندی و ماندلا نهفته بوده است. گاهی با خود می گویم که چرا اینقدر هفته فهم ام من !!

امروز تلویزیون آریانا افغانستان را نگاه می کردم. یک کسی در برنامه نگاه آنچنان از داود خان با هیجان زدگی با عنوانهای مرسوم در وطن می گفت که دل آدم را به درد می آورد. در یک ساعت این آقا یک دلیل نگفت که چرا داود خان را ما به عنوان شهید راه آزادی، فهرمان ملی، شهید استقلال کشور، سالار شهیدان را آزادی و ... قبول کنیم. من در مورد داود خان زیاد نمی دانم اما اینقدر می دانم که با کودتای او در افغانستان کودتا رواج شد. همان آزادی نیم بند مطبوعات از بین رفت. آزادی احزاب از بین رفت و اصلا افغانستان فرصت یک حرکت ارام و خزنده به سوی یک جامعه قانونمند را از دست داد.

در جوابی که نوشته اید به نکات واقعا خوبی اشاره کرده اید. مثلا در مورد عاشورا. این اشاره را بسیار هوشمندانه یافتم.

تشکر می کنم از جواب دادن تان

موفق باشید