۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

باده از ما مست شد نی ما از او

دوستی با نام انترنیتی " جاغوریگگ" در پای نوشته ی قبلی ام ( شکستن آیینه) این نظر را گذاشته است :

"من هر چه تلاش کردم تا منطور تان را در این نوشته بفهمم چیزی نفهمیدم. یعنی شما می گویید که تیزاب به خودی خود یک ترکیب خاص کیمیاوی متفاوت از آب ندارد و این ذهن ماست که به تیزاب خصوصیات کیمیاوی متفاوت از آب را می بخشد؟ آیا نوشته های ریچارد داوکینز ( دشمنان عقل) را خوانده اید؟ در مورد شان چه فکر فکر می کنید؟ تمام واقعیت عظیم جهان را اینگونه مخلوق ذهن انسان خواندن کمی بازی با کلمات و سطحی اندیشی نیست؟ اگر ادعای شما درست باشد ، در اینصورت تمام اساسات علوم در هم می ریزد چون واقعیتی که هستی مستقل از ذهن ما داشته باشد وجود ندارد".

طبیعی است که این پاسخ را اختصاصا برای همین دوست پرسنده می نویسم. اما اگر دوستان دیگری آن یادداشت ( شکستن آیینه ) را خوانده باشند و سوالی مشابه در ذهن شان بر انگیخته شده باشد ، نیز می توانند چند دقیقه از وقت شان را بر سر خواندن این پاسخ بگذارند.

نخست ، من کتاب " توهم خدا" ( یا اگر بخواهیم حس داوکینزی بیشتری به آن بدهیم " توهم آفریدگار") داوکینز را خوانده ام. بعضی مقاله های اش را هم. کتاب " دشمنان عقل" را البته ندیده ام و حتا نمی دانستم او چنین کتابی دارد.

اما بعد ( و این اما بعد محصول آخوندی من است!) ، من سر راست نگفتم که " تمام واقعیت عظیم این جهان مخلوق ذهن انسان" است. آنچه من گفتم مربوط می شد به نوع نسبتی که ما با این واقعیت داریم. بهتر است منظورم را بیشتر شرح بدهم :

وقتی می خواهیم انسان را به حیث یک ناظر یا به حیث یک عامل درگیر با این جهان در نظر بگیریم ، باید متوجه یک نکته باشیم. ما که " انسان" می گوییم منظور مان نوع انسان است ، اما همین نکته را گاهی از یاد می بریم. چه گونه ؟ مثلا اگر من بگویم اگر انسان بمیرد ، دیگر مفهومی به نام سنگ وجود نخواهد داشت. آن گاه ، این سخن بر ذهن بسیاری گران می آید. چون فکر می کنند که مثلا احمد مرد و محمود مرد و ... میلیون ها نفر مردند ، اما هنوز مفهوم سنگ پا برجاست. فکر می کنیم که اگر ما هم بمیریم ، دیگرانی خواهند بود که ناظر و شناسای این جهان باشند. برای برداشتن انسان از جهان باید نوع انسان یعنی همه ی انسان ها را بردارید. وقتی همه ی انسان ها را بردارید ، جهان هم محو می شود. همین " وقت-ی-همه-ی- انسان-ها-را-بر-دارید-،- جهان-هم-محو-می-شود" نیز محو می شود. چه می شود؟ محو. محو چیست؟ وقتی چیزی را حس نکنیم ( نشنویم ، نبینیم ، نچشیم ، نبوییم ، لمس نکنیم ) ، می گوییم آن چیز موقتا یا برای همیشه از تجربه ی ما محو شده است. این که آن " چیز" را ممکن است در غیاب اش هم به یاد بیاوریم ، تنها نشان می دهد که سامانه ی مغز ما هنوز با آن چیز درگیر است. یعنی این بار هم این مغز ماست که به آن چیز مجال می دهد هنوز در دسته ی محو شده ها و نابوده ها قرار نگیرد.

صفت هایی هم که واقعیت های دور و بر ِ ما دارند ، صفت های ذاتی آن واقعیت ها نیستند. صفت ها از ما می آیند نه از پدیده ها. سنگ ذاتا یک چیز سخت نیست ( و سختی مستقل از ما وجود ندارد). رنگ سبز به خاطر حضور ِ ما سبز است ، یعنی در روندی از کنش و واکنش میان ِ سامانه ی مغز ما و فلان علف ( در یک محیط ) است که ما تجربه ی مان از جلوه ی بیرونی یک علف را " سبز" می نامیم. این طور نیست که اگر ما ( یعنی همه ی انسان ها) از این دنیا برویم ، باز علف ها سبز باشند. حس و ادراک ما – که با مغز و در مغز مان ممکن می شوند- واقعیت های از پیش موجود را برای ما معرفی نمی کنند. حس و ادراک ما در پروسه یی پیچیده به این واقعیت ها شکل می دهند. ما این جهان را به گونه یی می فهمیم که سامانه ی حسی و ادراکی ما رخصت می دهد. اگر ما می توانستیم ( یعنی دستگاه هاضمه و دیگر ساختارهای مربوط در بدن ما مجال می دادند) که هم آب را بنوشیم و هم تیزاب را ، آن گاه آب و تیزاب یکی می شدند. نه این که ترکیب کیمیایی آب و تیزاب یکی می شدند. تجربه ی ما از مواجهه با این دو یکی می شد. فراموش نکنیم که وقتی می گوییم " آب" یا " تیزاب" ، معنای این دو کلمه برای ما تنها به ترکیب کیمیایی این دو ماده وصل نیستند. دو وجه مهم تر و فوری تر هم دارند : یکی این که ما به لحاظ احساسی- عاطفی نیز با معنای آب و تیزاب درگیر هستیم. ممکن است گاهی از یکی بترسیم و دیگری را خوش داشته باشیم ، و گاهی دیگر از حضور یکی شادمان شویم و از حضور دیگری ناراحت و همین طور. دیگر این که برخورد ما با آب و تیزاب وجهی عملی یا پراگماتیستی نیز دارد. اگر آن قدر که آب به کار زنده گی ما می آید تیزاب به کار ما نیاید ، این تفاوت عملی و کارکردی در معنای این دو کلمه برای ما نیز تاثیر خواهند گذاشت. در زنده گی هر روزه ی ما آنچه خیلی دیر مطرح می شود ترکیب کیمیایی آب و تیزاب است. یک کودک هم لزوما کار معنابخشی به پدیده ها و رویدادهای زنده گی خود را از همین مرحله ی حسی-ادراکی-عاطفی-پراگماتیستی شروع می کند و همه ی مسیر پر فراز و نشیب زنده گی اش از همین تجربه های اولیه عمیقا تاثیر می پذیرد.

فرض کنید زنده گی انسانی بر زمین به گونه یی دیگر می بود. مثلا ما بر نقطه ی معینی از زمین متولد می شدیم و بعد هر روز در یک خط مستقیم ده متر از سطح زمین بالاتر می رفتیم و هرگز حتا یک میلی متر هم به عقب بر نمی گشتیم و به چپ و راست متمایل نمی شدیم و همین طور امکان نگاه کردن به مسیر طی شده ی خود را نمی داشتیم . در سه صد و شصت و پنج روز ، سه هزار و شش صد و پنجاه متر بالا می رفتیم. آن گاه در طول عمر مان همین مسیر را ادامه می دادیم. فرض کنید بعد از بیست و هفت سال در همین مسیر من و شما در جایی به موازات هم قرار می گرفتیم. فرض ِ محال کنید که ما زبانی می داشتیم و می خواستیم در باره ی چیزی با هم دیگر بحث کنیم. مطمئنا هیچ کدام از ما در قسمتی از بحث نمی گفتیم : خوب ، حال " برگردیم" به سوال اول بحث مان. چرا؟ به خاطری که " برگشتن" نمی توانست یکی از معناها و مفاهیم در زنده گی من و شما باشد. علت اش هم این است که ما هرگز" برگشتن" را تجربه نکرده بودیم.

حالا که هر روز این قدر راحت می گوییم " برگردیم به آغاز بحث" ، به خاطر این است که از کودکی بارها تجربه کرده ایم که گاهی در نقطه ی الف بوده ایم ، بعد به نقطه ی ب رفته ایم و آن گاه دو باره به نقطه ی الف برگشته ایم. این مفهوم ِ برگشتن برای ما چنان بدیهی شده که ما فراموش می کنیم ریشه اش در کجاست و از این که کسی بگوید برگردیم به آغاز بحث ، اصلا تعجبی نمی کنیم.

واقعیت های جهان مخلوق ذهن ما نیستند ، اما بی ذهن ما هم این گونه واقعیت نیستند که هستند. واقعیت یا رویدادی به نام " افتادن " را در نظر بگیرید. ما تجربه ی افتادن را داریم ( و معمولا از "بالا" به "پایین" می افتیم یا چیزها از بالا به پایین می افتند). و وقتی که می گوییم تجربه ی افتادن را داریم اشاره ی مان به طی کردن یک مسیر از یک نقطه به نقطه ی دیگر است. یعنی تجربه یی از حس و ادراک ما در یک "میدان دیداری" رویدادی به نام افتادن را برای ما معنادار می کند. هر بار که آن رویداد تکرار شود ، ما آن را افتادن می گوییم. حال ، اگر علم بیاید و بگوید افتادن شما تابع قانون جاذبه ی زمین است ، ما مجبور ایم مثلا بدانیم که" جاذبه" چیست. اگر گاهی به سوی چیزی کشیده شده باشیم ( و باز طی یک حرکت از یک نقطه به نقطه یی دیگر) و این تجربه برای مان تکرار شده باشد ، احتمالا کلمه ی جاذبه را درک خواهیم کرد. یعنی قوانین علمی ِ روابط عناصر این جهان نیز نمی توانند مستقل از " جهان ِ معنا" ی ما توضیح شوند و این جهان معنای ما یکسره تابع الزامات تن و محدودیت های مغز ما هست.( در اخیر این یادداشت نام کتابی را می آورم که بحث اصلی اش این است که بنیاد ریاضی هم بر تفکر ِ " تن بند" ما نهاده شده است).

واقعیت " فشار" یا " نیرو" را بگیرید. این که ما می گوییم در زیر فلان شرایط عامل الف بر عامل ب " فشار وارد می کند" ، در واقع جهان را به درون تجربه ی خود می کشانیم و در درون همین تجربه به آن معنا می بخشیم. " فشار وارد می کند" یعنی چه؟ اگر ما تجربه ی فشار وارد کردن و تحت فشار قرار گرفتن را نمی داشتیم ، فشار اصلا معنایی نداشت و مطمئن باشید که کسی هوس مطالعه ی آن را هم در سر نمی پروراند. این که می گویند در درون اتم الکترون ها بر یک مدار می چرخند ، شما فکر می کنید این " چرخیدن بر یک مدار" واقعیتی ایستاده بر پای خود است؟ کافی است شما ندانید چرخیدن چه گونه چیزی است و مدار یعنی چه ، تا دیگر بنیان کشف علمی تان هم در هم بریزد. این گونه است که جهان بی ما کور می شود و ما یکسره متکی بر سامانه ی مغزخود و کارکرد در هم تنیده اش( حس-ادراک-انتزاع) هستیم.

خلاصه ، سخن این نیست که جهان واقعیت ندارد. سخن اصلی این است که این جهان از پس ِ فیلتر ِ معنایی که ما به آن می بخشیم ، واقعیت دارد. سنگ از آن رو از بالا به پایین نمی افتد که زمین جاذبه دارد. سنگ از آن رو "می افتد" که یک مسیر را از" بالا" به طرف " پایین" طی می کند. تکرار این تجربه ( طی یک مسیر از بالا به پایین) است که مفهومی به نام " افتادن" را ممکن می کند ، نه جاذبه ی زمین. انسان ها پیش از آن که در باره ی جاذبه ی زمین چیزی بدانند ، می دانستند که افتادن واقعیتی است و کشف جاذبه ی زمین در این واقعیت تغییری نیاورد. اگر سامانه ی مغزی و حس و ادراک ما و موقعیت تنانه ی ما در این جهان به گونه یی دیگر می بود که در اثر آن مثلا ما مفهومی به نام " بالا" یا " پایین" را نمی داشتیم ، آن گاه واقعیت " افتادن" هم محو می شد. از سویی دیگر ، وقتی کودکی بر لبه ی بامی می رود و ما با اضطرابی حیرت آور می دویم و او را بغل می کنیم ، این به خاطر آن نیست که ما می دانیم زمین جاذبه دارد ؛ به خاطر این است که " نبودن آن کودک" ما را رنج می دهد. یعنی معنایی که این افتادن برای ما دارد سرشار از یک تجربه ی عاطفی یا پیش بینی یک تجربه ی عاطفی است و این درگیری عاطفی با اجزای محیطی که واقعیت " افتادن" در آن به وقوع می پیوندد سبب می شود که کل ادراک ما از آن برش ِ واقعیت صورت ویژه یی به خود بگیرد.

این بحث پیچیده و دراز دامن است. این را هم می خواهم علاوه کنم که فاصله گرفتن از نوعی رئالیزم خام بهای بیشتر دادن به عقل است و نه دشمنی با عقل. این هم کتابی که در متن این یادداشت به آن اشاره کردم و سرچشمه های تنانه ی ریاضی را مورد کاوش قرار می دهد :

Where Mathematics Come From, by : George Lakoff & Rafael E. Nunez

دوست عزیز جاغوری گک !

معذرت می خواهم که این رفرنس همین طور دهقانکی داده شد. سه چهار کتاب دیگر هم هستند که اگر علاقه و وقت مطالعه شان را داشته باشید ، عنوان های شان را خواهم آورد.

یک پرسش بسیار مشروع و اجتناب ناپذیر در پای این بحث ها این است که : فایده ی این بحث ها چیست؟ من تصمیم دارم چیز مفصلی در این باره بنویسم. مفصل تر از یک یادداشت وبلاگی. به گمان من تغییر در نگرش های کلان ما – هر قدر هم که ظاهرا انتزاعی بنمایند- سبب تغییر در برنامه ریزی های عملی ما هم می شوند. از باب نمونه ، همین یک نکته که ممکن است یک پدیده برای افراد مختلف چهره ها ، معناها ، پیوندها و ارزش های متفاوت داشته باشد می تواند چشم انداز برنامه ریزی های عملی ما را هم بهبود ببخشد.

از شما متشکرم .

شادکام باشید.

۹ نظر:

ناشناس گفت...

سلام هاتف جان
خیلی جالب بود و تجربه جالبیت را بیشتر و بیشتر میسازد.
همچنان فلسفه ماشینهای درونی را بیشتر در تامل قرار میدهد محتوای نوشته های تان زیبا و دلینشین میباشد.

ناشناس گفت...

هاتف عزیز سلام ! در باره ی نوشته هایت چیزی برای گفتن ندارم ، جز اینکه ، همیشه می خوانمت ! شاد باشی

ناشناس گفت...

تشکر اقای هاتف از جواب تان

باید اعتراف کنم که نکاتی را در نوشته ای شما بسیار جالب و خواندنی یافتم. دست تان درد نکند. اما بدبختانه نظر تان را که بر اساس درک شناسی یا علم شناخت شناسی ( cognitive science ترجمه درست اش به گردن شما ) ارایه کرده اید کمی سوال بر انگیز و به سختی قابل دفاع می یابم.

البته باید بگویم که شما در نوشته های تان از خیلی از شناخت سناس ها هم جلو تر می روید. شما شناخت استعاروی را از ریاضی و بعضی علوم محدود به تمام هستی تعمیم می دهید. گرچند شما می گویید که نمی گویید که جهان ساخته ای ذهن انسان است اما با مثالهای تان عملا چنین اعلام می کنید. مثلا وقتی می گویید که وقتی انسان مرد ( تمام انسان ها ) هستی و جهان هم محو می شود شما در حقیقت درک ما از جهان و بازتاب و باز یافت آن توسط مغز تان به جای واقعیت مستقل وجود جهان می نشانید.

برای کسی که مغزش از کار می افتد عملا جهان محو می شود. اما جهان وجود دارد و قوانین ریاضی هم با بر جا است برای ملیونهای دیگر. حال به جای این فرد نوع انسان را بگذارید. اگر انسان نوعی هم نابود شود باز هم جهان وجود دارد و قوانین ریاضی مستقال از مغز انسان نوعی عمل می کند. هنوز هم مثلا میمونها در جنگل های افریقا به شکستن دانه ها توسط سنگ اداممه خواهند داد. دانه ها شکسته خواهند شد و قوانین ریاضی که شکسته شدن دانه در زیر فشار سنگ های فرود اینده را توضیح می دهند همان خواهند بود که حالا هستند گرچند میمون ها ندانند که چرا دانه ها می شکنند اما خواهند دانست که می شککند اگر سنگی را بر آنها بکوبی.

اینکه انسان چگونه جهان را درک می کند کاری به واقعیت مستقل جهان ندارد. مثلا فکر کنید که در یک غار یک انسان، یک شاه برک چرمی و یک فیل هتند. این سه جهان را سه قسم دریافت می کنند. برای این سه، سه جهان متفاوت وجود دارد. اما در بیرون از ذهن این سه، یک جهان وجود دارد که اخصوصیات مستقل خودش را دارد اما توسط سه مغز متفاوت به سه قسم دریافت می شود.

اصلا همین جهان مستقل از ذهن ما و قوانین آن مغز انسان را بوجود اورده است. یعنی قبل از آنکه مغز انسان با مکانیزم درک اش جهان را برای ما بازبتاباند خودش در دستگاه آن ساخته شده است و و ساز و کار که مغز ما را بر اساس قوانین ریاضیکی اش ساخته اند با چگونگی فهمیده شدن شان توسط این مغز، دگرگون نمی شوند و با نابودی و از کار افتادن این مغز هم نابود نمی شوند. اگر مغز انسان نوعی در کار نباشد تا درک شان کند هنوز هم مغزهای دیگر کمتر و یا بیشتر مغلق خواهند بود که هنوز درک شان می کند و ای بسا که این درک بسیار نزدیک نوع درک انسانی باشد.

من فکر نمی کنم که مثلا در یک زمانی ذهن انسان 2+2=4 را خلق کرده باشد. بلکه یک وقتی انسان در یک جای این کرده بر وجود مستقل 2+2 =4 واقف شد. حال انسان هر گونه که جهان را بفهمد 2+2=4 همان است که هست.

ببینید که حتی یک کودک کوچک بی خبر از توانایی درک استعاروی هم از افزودن شده 1 تخم مرغ بر یکی دیگر دچار کنجکاوی و شعف می شود. شما اگر یک تخم یک مرغ را از میان سه تخم اش بردارید این مرغ وقتی به لانه باز گردد فقدان تخم اش را متوجه می شود. یعنی برای او هم 3-1= 2 است در حالیکه این مرغ چیزی را با استعاره درک نمی کند. این فورمول ریاضی تابع ذهن مرغ نیست همچنان که تابع ذهن انسان هم نیست. مغز مرغ و انسان در عین حال که ناظر جهان هستند، مخلوق آن نیز هستند. چرا این مهم است؟ چون خلق این مغز ها هم نیاز به قوانینی داشته است تا طبیعت بر اساس آن امکان تکامل را عملی بسیازد. بس قوانیی که در خلق کردن چیزی به کار گرفته شده اند، طابع چگونه بازتاب یافتن در ذهن مخلوق خویش نیست.


an + bn = cn

این بیانیه کاری به چگونه درک شدن ندارد. طبق گفته ای شما An + Bn+ = Cn+Tn هم یک امکان است. یعنی اگر شرایط و مکانیزم درک ما یک قسمی دیگر باشد این بیانیه دومی هم یک امکان است.

بیانیه دومی ممکن نیست. حال مهم نیست کدام مغز و در چه شرایطی آن درک می کند این بیانیه اگر بخواهد درک شود باید همان قسم که هست درک شود.

ممکن است نور سبز گیاه در چشم های مختلف متفاوت باشد. این به خاطر این نیست که قوانیین حرکت نور تابع چگونگی درک ما هستند. بلکه به این معنی است که چشم های مختف نور را به اندازه های مختف دریافت می کند و به اندازه های مختلف هم انعکاس می دهند. یعنی این دلیل مکانیکی دارد. به هیم دلیل رنگ کوری را داکتران می توانند علاج کنند. حال هیچ دکتر به جان شرایط درک بیننده نیم افتد بلکه بر اساس قوانین حرکت نور عمل می کند. این نشان می هد که ما بر وجود قوانین مستقل از ذهن انسان واقفیم.

در اخیر باید بگویم تلاش های از نوع کتابی که شما لطف کرده در اینجا گذاشته اید فقط به عنوان تلاش جهت فهم ریاضی از راه ادراک شناسی و یا استعار قدردانی می شوند اما اصل ادعای شان که ریاضی و قوانین مخلوق ذهن و مغز انسان هستند مورد قبول جامعه ای علمی جهان قرار نگرفته است.

اینکه شما می گویید که ما برای درک هر چیز به استعاره نیاز داریم هم اثبات نمی کند که الکترونها قبل از درک شان توسط ما وجود نداشته اند.

احمد به دور محمود می گردد. فکر کیند که ما حرکت و دور و می گردد را نمی توانیم بفهمیم. یک جا بجایی مستقل از ذهن ما در موقعیت این دو آدم صورت نمی گیرد وقتی فقط به آنها نگاه کنیم؟ اساس به وجود امدن مفهومی حرکت دلیل بر وجود حرکت در بیرون از ذهن ما قبل از تولید مفهوم حرکت در ذهن ما ندارد؟

یعنی اگر حرکت مستقل از ذهن ما وجود نمی داشت چگونه مفهوم حرکت به وجود می آمد؟


ببخشید که دزاز نوشتم
شاد باشید

ناشناس گفت...

بخش نظر دهی وبلاگ تان کمی مشکل افرین است. به هر صورت از اینکه نمی شد که اعداد را درست بنویسم معذرت می خواهم.

از نگاه عمیق تان به مسایل قدردانی می کنم.

شاد باشید

ناشناس گفت...

با اقای جاغورگک موافقم. اگر یک کودک خردسال دو کدی داشته باشد و یکیش را یک کسی بگیرد این کودک به گریه و زای می افتد. او برای درک کم شدن یک کدی نیاز به درک استعاری ندارد.

ناشناس گفت...

این بحث خیلی پیچیده است.اما به نظر من دو چیز برای نتیجه گیری بهتر از بحث هاتف و جواب اقای جاغوریگگ ما را کمک خواهندکرد. ان دو چیز اصلن دو بحث دیگر اند. یکی ابزار شناخت است و دیگری زمینه ی شناخت است. زمینه ی شناخت همان محیطی فزیکی ، ذهنی، فرهنگی و اجتماعی چیزی است که ما ان را دران می شناسیم. سوال اصلی این است: چیزی را که می شناسیم چطور می شناسیم؟ دراین سوال هم بحث چگونگی چیز در ارتباط با ما و محیط ان چیز وجود دارد و هم بحث ابزار شناخت ما. دراین مثال اقای جاغوریگگ که الکترون مستقل از ذهن ما وجود دارد اصلن بحث شناخت شناسی مطرح نیست. سوال شناخت شناسی این است انچه که مستقل از ذهن ما ممکن وجود داشته باشد چی است؟

الکترون برای اینکه قابل شناخت شود برای ما باید این دو چیز را داشته باشد: ابزار شناخت. یعنی چیزی که الکترون از طریق ان خود را بر ما می شناساند ( علم فزیک). و دوم زمینه یا همان کانتکست شناخت است یعنی همان محیط معنایی الکترون که الکترون دران و درارتباط با مفاهیم دیگر خود را برای ما قابل شناخت می داند.

از نظر شکل و حرکت و شاید قوانین فزیکی نیز ، نظام الکترون ها همانند نظام شمسی است اما اینکه ما چرا نمی توانم نظام شمسی را نظام الکترونیکی بخوانیم به خاطر همان زمینه متفاوت است.

مساله دیگری که به نظر من خیلی مهم است لایه ها و سویه های شناخت است. بطور مثال ما سنگ را یا الکترون را چگونه می شناسیم؟ منظور ما از سنگ چیست؟ ایا منظور ما از سنگ همان چیزی سختی است که در کوه وجود دارد ؟از نظر کمیاسنگ چنین نیست. از نظر فزیک هم سنگ چنین چیزی نیست. پس سنگ چیست؟

به عنوان مساله شناخت و یا اگاهی اصلن بحث وجود و عدم سنگ مطرح نیست. بحث چیستی سنگ مطرح است.

هیج کسی نمی تواند بگوید سنگ به مفهوم فهم متعارف ان وجود ندارد و صرف زمانی تولید می شود که ما صدایش کنیم. حرف هاتف هم به فهم من این نیست. بحث شناخت و واقعیت بحث چیستی سنگ است که هست و نبود سنگ به مفهوم متعارف ان. سنگ چیست مساله ای است که برای ما واقعیت سنگ را توصیف می کند. دراین توصیف ما با شناخت های متفاوتی از سنگ سر و کار داریم.

اگر شد شرح این مساله را در وبلاگم خواهم نوشت. امامن مطمیینم که هاتف نگفته است جهان پیش ازانکه ما انرا صدا نکردیم وجود نداشت و صرفا با دعوت ذهن ما خلق شد. حرف اصلن حرف این است که جهانی که دران زندگی می کنیم در ارتباط با ابزار شناختی که در اختیار داریم چی -به مفهوم هویت ان- است.

ناشناس گفت...

این بحث خیلی پیچیده است.اما به نظر من دو چیز برای نتیجه گیری بهتر از بحث هاتف و جواب اقای جاغوریگگ ما را کمک خواهندکرد. ان دو چیز اصلن دو بحث دیگر اند. یکی ابزار شناخت است و دیگری زمینه ی شناخت است. زمینه ی شناخت همان محیطی فزیکی ، ذهنی، فرهنگی و اجتماعی چیزی است که ما ان را دران می شناسیم. سوال اصلی این است: چیزی را که می شناسیم چطور می شناسیم؟ دراین سوال هم بحث چگونگی چیز در ارتباط با ما و محیط ان چیز وجود دارد و هم بحث ابزار شناخت ما. دراین مثال اقای جاغوریگگ که الکترون مستقل از ذهن ما وجود دارد اصلن بحث شناخت شناسی مطرح نیست. سوال شناخت شناسی این است انچه که مستقل از ذهن ما ممکن وجود داشته باشد چی است؟

الکترون برای اینکه قابل شناخت شود برای ما باید این دو چیز را داشته باشد: ابزار شناخت. یعنی چیزی که الکترون از طریق ان خود را بر ما می شناساند ( علم فزیک). و دوم زمینه یا همان کانتکست شناخت است یعنی همان محیط معنایی الکترون که الکترون دران و درارتباط با مفاهیم دیگر خود را برای ما قابل شناخت می داند.

از نظر شکل و حرکت و شاید قوانین فزیکی نیز ، نظام الکترون ها همانند نظام شمسی است اما اینکه ما چرا نمی توانم نظام شمسی را نظام الکترونیکی بخوانیم به خاطر همان زمینه متفاوت است.

مساله دیگری که به نظر من خیلی مهم است لایه ها و سویه های شناخت است. بطور مثال ما سنگ را یا الکترون را چگونه می شناسیم؟ منظور ما از سنگ چیست؟ ایا منظور ما از سنگ همان چیزی سختی است که در کوه وجود دارد ؟از نظر کمیاسنگ چنین نیست. از نظر فزیک هم سنگ چنین چیزی نیست. پس سنگ چیست؟

به عنوان مساله شناخت و یا اگاهی اصلن بحث وجود و عدم سنگ مطرح نیست. بحث چیستی سنگ مطرح است.

هیج کسی نمی تواند بگوید سنگ به مفهوم فهم متعارف ان وجود ندارد و صرف زمانی تولید می شود که ما صدایش کنیم. حرف هاتف هم به فهم من این نیست. بحث شناخت و واقعیت بحث چیستی سنگ است که هست و نبود سنگ به مفهوم متعارف ان. سنگ چیست مساله ای است که برای ما واقعیت سنگ را توصیف می کند. دراین توصیف ما با شناخت های متفاوتی از سنگ سر و کار داریم.

اگر شد شرح این مساله را در وبلاگم خواهم نوشت. امامن مطمیینم که هاتف نگفته است جهان پیش ازانکه ما انرا صدا نکردیم وجود نداشت و صرفا با دعوت ذهن ما خلق شد. حرف اصلن حرف این است که جهانی که دران زندگی می کنیم در ارتباط با ابزار شناختی که در اختیار داریم چی -به مفهوم هویت ان- است.

ناشناس گفت...

دراین جمله در پیام بالا "بحث شناخت و واقعیت بحث چیستی سنگ است که هست و نبود سنگ به مفهوم متعارف ان"

که با نه اصلاح شود.

ناشناس گفت...

سلام دوستان عزیز. ببخشید که در بحث هایتان مداخله می کنم. اگر چه چیز زیادی از موضوعات مورد بحثتان نمی فهمم فقط به نظرم می رسد مثالهایی که می زنید از قبیل حرکت الکترون و نظام شمسی و یا ابزار شناخت در علم فیزیک و آب و تیزاب و ... سایر مفاهیم علوم تجربی کمی مشکل دارند. در صورتی که اطلاعات کافی ندارید بهتر است از مثالهای دیگر استفاده کنید. به نظرم می آید نحوه برداشت شما از مفاهیمی که به عنوان نمونه آورده ام مانند برداشتهای ستاره شناسی باشد که بدون تلسکوپ در مورد نجوم و کهکشان ها ایده پردازی کند. کتاب فلسفه و فیزیک اثر هایزنبرگ برایتان جذاب و خواندنی خواهد بود.
به نظر می رسد علوم تجربی مثل فیزیک (Physic )و شیمی- فیزیک (Physical Chemistry) دارای فرضیه ها و حتی تئوری های جذاب و محکمی راجع به هستی و نحوه شکل گیری ماده و مفهوم زمان همراه با آغاز حرکت باشد. که غالب آنها با پرداختن به مفاهیمی مثل آنتروپی (بی نظمی), آنتالپی (محتوی انرژی)، بحث صفر مطلق کلوین (دمایی که هیچ حرکتی وجود ندارد حتی برای الکترون) و ...و قوانین نسبیت و مفاهیم اعجاب آوری چون ذرات نانو مغناطیس و ذرات کوانتومی دیدگاههای جالبی راجع به کل جهان هستی (universe)ارائه می دهند که عدم آگاهی کامل شما از این مفاهیم بحث هایتان را به بیراهه می کشد. اگر مثالی که می زنید از پایه خطا باشد نتیجه چه خواهد بود؟بنابراین به نظر می رسد بهتر است که در مثالهایتان دقت بیشتری فرمایید.