۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

ماه و چاه به هم ربط دارند

پس از چند سال وبلاگ نویسی پراکنده بر من روشن شده است که اکثر خواننده گان نوشته های بسیار کوتاه را می پسندند و به بحث های جنجالی ِ مربوط به مسایل اقوام و گروه ها در افغانستان علاقه ی زیادی نشان می دهند. بحث های سیاسی هم در سایه ی مسایل مذکور کمی جذاب می شوند. دو سال پیش محمد کاظم کاظمی مطلبی نیمه سیاسی را در وبلاگ خود منتشر کرده بود ( البته نویسنده ی آن مطلب کاظمی نبود) و ده ها نفر بر سر آن مطلب به مباحثه و گاهی میاخنه ( یعنی یخن گیری متقابل) پرداختند. کاظمی که هرگز ندیده بود آن همه آدم به مطالب ِ بسیار جالب و سازنده ی وبلاگ اش در زمینه ی ادبیات علاقه یی نشان بدهند ، متعجب و گله مند شده بود که این چه روزگاری است. این تجربه را من هم داشته ام. کمتر کسی با این نیت وبلاگ آدم را باز می کند که ببیند یکی از هم وطنان اش چه نوشته و چه گونه می توان با او وارد گفت و گو شد.

هفته ی گذشته یکی از دوستان مرا دعوت کرد که به" مسایل حیاتی ِ روز" بپردازم. گفته بود که مثلا سکوت ِ ما در برابر فلان حمله ی انتحاری و قربانیان زیاد آن پذیرفته نیست.

به نظر من در کشور ما همه به مسایل روز می پردازند. نشریه های چاپی ، وب سایت ها و وب لاگ ها هر روز از مسایل روز پر و خالی می شوند. گرد-هم-آیی ها و کارگاه ها را نیز همین مسایل روز پر می کنند. آنچه کم است تحلیل ِ این مساله است که چرا مثلا ما در باره ی مسایل روز این گونه بحث می کنیم که می کنیم؟ چرا اصلا بعضی چیزها را مهم می دانیم و از کنار بعضی چیزها به ساده گی می گذریم؟ بسترها یا منابع فکری ِ سازنده ی رفتارهای سیاسی و اجتماعی ما کدام هایند؟ و سوال هایی از این قبیل. پرداختن به این گونه سوال ها در نظر بسیاری کم فایده می آید و از این رو هر کوششی در این زمینه را در کیسه ی مشهوری به نام " مسایل انتزاعی" می اندازند و آن را از کلکین به بیرون پرتاب می کنند و یا در بهترین حالت آن را در پس-خانه آویزان می کنند و هرگز دو باره به آن نگاهی نمی اندازند. اما واقعیت آن است که بسیاری از مسایلی که ما ممکن است انتزاعی ( و بخوانید بی فایده ) شان بدانیم ، ارتباطی قوی با مسایل روز زنده گی ما دارند. مثلا همین مساله ی حملات انتحاری را در نظر بگیرید. به شدت محکوم کردن این حملات یک لایه از برخورد با این مساله است که لزوما زیاد موثر هم نیست. کوشش برای یافتن آموزش گاه های کسانی که انتحار می کنند ، لایه ی دیگر مساله است. تلاش برای یافتن انگیزه های مذهبی و سیاسی ِ پدیده ی انتحار بر خورد با لایه ی زیرین تری از قضیه است. دقت کردن در خود ِ آموزه های دینی مورد استفاده ی آموزگاران ِ افراد انتحاری هنوز ما را به دایره ی درونی تری از مساله می برد. دقت کردن در روش ها و پیش فرض هایی که خود ما برای فهمیدن ِ این آموزه ها به کار می بریم ، لایه یی دیگر از برخورد با مساله ی انتحار است. به اینجا که رسیدیم شکایت ها آغاز می شوند. می گویند شما مسئولیت اصلی تان را فراموش کرده اید و گرفتار بحث های انتزاعی بی حاصل شده اید. حال سوال این است : مگر بنا نبود که ما به درستی بفهمیم که انتحار از چه منابع و خاستگاه هایی تغذی می کند؟ در این جا تاکید بر درست فهمیدن است. روشن است که ما نمی خواهیم به خاطر خالیگاه ها و عیب های جدی ای که در روش ِ جست و جو ، مطالعه ، تفسیر و استنتاج ِ مان هست به نتایج نادرستی برسیم و از روی همان نتایج نادرست برنامه های غلط طرح کنیم و سر انجام سر ِ مان به سنگ بخورد.

مثالی بدهم :

من در یکی از نوشته هایم با عنوان " جنگیدن با پهلوانی بی صورت" به این مساله پرداختم که نسبت دادن همه یا بسیاری از بدبختی های مان به اسلام چه قدر اعتبار علمی دارد. چرا که اگر کسی فکر کند که اسلام مایه ی بدبختی های ِ ماست ، می رود و با تمام مظاهر رسمی اسلام ( از جمله مساجد ، روحانیان ، قرآن و مناسک اسلامی) می جنگد. این جنگ برای جامعه پیامد دارد. اگر بعدتر معلوم شد که نسبت دادن همه یا بسیاری از بدبختی های مان به اسلام مبنای استواری ندارد و باوری بی پایه است ،آن وقت چه؟ مایی که مثلا بحث کردن در باره ی شرایط یک استنتاج معتبر را بحثی انتزاعی و بی پایه می دانیم ، ممکن است هرگز از خود نپرسیم که آیا واقعا اسلام مایه ی همه ی بدبختی های ما هست یا نه ، و در نتیجه خود نیز در صف مبارزه با این عامل بدبختی بپیوندیم و همچون دن کیشوت آسیاب های بادی را با دشمن واقعی اشتباه بگیریم.

یک مثال دیگر ( این مثال فرضی است ، اما برای روشن کردن مساله مفید است):

فرض کنید دانش مندی در این باره تحقیق کرده است که کوه ها چه اثری بر میدان ِ دید و احساس و ادراک آدم می گذارند. فرض کنید یکی از ما به اسم " فرید" به این مساله خیلی علاقه مند شده است و می خواهد در این باب کاوش های بیشتری انجام بدهد. من به فرید توصیه می کنم که دست از این کار بیهوده بردارد و وقت و هوش اش را صرف کاری کند که برای جامعه ی امروز و نسل آینده حیاتی است. حال یک فرض ِ موازی : فرض کنید که مردمی هستند که به آرامی و صلح طلبی خود شهرت دارند و هرگز با گروه های اجتماعی دیگر درگیر نمی شوند. این مردم فقیر و بی نوایند ، اما از وضع خود راضی هستند. عده یی از روشنفکران از دست این مردم خشمگین اند و فکر می کنند که آنان به حد کافی برای حقوق خود مبارزه نمی کنند و سعی نمی کنند که وضعیت زنده گی خود را تغییر بدهند. این روشنفکران معتقد اند که تربیت خانواده گی ناسالم ، نبودن ِ مکاتب و سرگذشت ِ تاریخی این مردم آنان را فلج کرده است. این روشنفکران به این منطقه مکتب می برند ، کورس می برند ، برنامه های آموزشی خانواده گی می برند ، به مردم آگاهی سیاسی و تاریخی می دهند ، اما وضعیت هیچ تغییر نمی کند.

حال ، همان فریدی که به توصیه ی من گوش نداده بود ، بر گشته است و چیزهای عجیب –غریبی می گوید. می گوید که تحقیقات طولانی دانشمندان به این نتیجه رسیده است که مردمی که در میان کوهستان های بسیار بلند زنده گی کنند ، وجود شان دارای نوع خاصی از سیستم ِ دید ، احساس و ادراک می شود. از جمله این مردم هر مساله یی را مثل کوهی می بینند که بالا رفتن از آن بسیار دشوار است. در نتیجه چنین مردمی هرگز سعی نمی کنند که مسایل را حل کنند ، یا بر چیزی غالب شوند چون به تناسب ِ سیستم دید ، احساس و ادراک خود فکر می کنند که این گونه کارها بسیار دشوار اند.

نتیجه چیست؟ نتیجه این است که اگر نتایج تحقیقات دانشمندان مورد ِ اشاره ی فرید درست باشند ، آن گاه برای نجات مردم مورد بحث برنامه های آموزشی ، کورس ها ، مکاتب و آگاهی های اجتماعی ، سیاسی و تاریخی کارگر نمی افتند. باید دو کار دیگر کنید : یا کوه ها را بتراشید و هموار کنید ، یا مردم را به یک جای غیر کوهستانی کوچ بدهید تا رفته رفته کارکرد مغز شان تغییر کند.

نکته ی مهم در این جا این است که ما می توانستیم فرید را تشویق کنیم که به ما بپیوندد و برای نجات مردم محروم آن کوهستان مبارزه کند. این کار به مسایل حیاتی ِ زنده گی آن مردم بیشتر نزدیک بود. اما سر انجام آن کار ِ بی ربط فرید بود که ما را از شر توهم های روشنفکرانه ی مان وارهاند.

آن چه در اینجا آوردم یک مثال فرضی بود. نمونه های واقعی این مساله هم بسیار اند. ما معمولا پیوسته محکوم می کنیم ، ستایش می کنیم ، برنامه می ریزیم ، می جنگیم ، صلح می کنیم ، مردم را از فلان چیزها بر حذر می داریم و به فلان چیزها توصیه می کنیم و ... . کاوش در چند و چون این کارها و یافتن خاستگاه ها ، خالیگاه و پیامدهای آن ها گاهی ما را وارد عرصه های پیچیده ی انتزاع هم می کنند. اما صرف وارد شدن مان به عرصه ی انتزاع کار ما را کم فایده یا بی ارزش نمی کند.

من نمی گویم که گزارش گران یا ستون نویسان روزنامه های ما که اغلب از وجه ظاهری ِ مسایل پرده بر می دارند کار مفیدی نمی کنند. جامعه به اطلاعات ِ محض نیاز دارد. خبر ِ دقیق ِ بدون تحلیل و بدون تفسیر فوق العاده با اهمیت است و کاش خبرگزاری های افغانستان همین نکته را دریابند. از موضع گیری های روزانه در برابر مسایل مختلف هم گزیری نیست. اما اگر در میان این همه خبر و گزارش و محکوم کردن و حمایت کردن عده ی معدودی سعی کردند بر لایه های زیرین تر مسایل روشنی بیندازند ، نباید زیاد نگران شد.

۷ نظر:

ناشناس گفت...

i like your blog the way it is.

ناشناس گفت...

سلام آقاي هاتف. تشكر از اينكه نظرمرا مورد توجه قرار داده ايد.
وقتي وعده داديد، پيش بيني مي كردم در مطلب توضيحيه خود اين مسايل را بنويسيد. بهرصورت مممكن است بين نويسندگان و ژورناليست هاي ما كساني باشند كه پرداختن به مسايل بنيادي و بقول تان "انتزاعي"را مطرود و غيرمؤثر بدانند. اما بگذار اين را خدمت مبارك تان با صداي جهر بگويم!؛ حرف من به عنوان يك خواننده كه در ذيل يادداشت شما با عنوان (زنده گی چه چیزها که ندارد ) مطلبي را نوشتم، نگراني از اين نبود كه چرا شما بقول تان مسايل "انتزاعي" را مورد بحث قرار مي دهيد و از مسايل روز غفلت مي كنيد. من هرگاه ببينم كساني به بنيادها و زيرساختهاي مسايل مي پردازند(مشروط به اينكه صلاحيت كافي داشته باشند) نه تنها نگران نمي شوم بلكه يكي از خواسته هاي مهم خود را تحقق يافته مي يابم. شما در يادداشت خود زحمت زيادي كشيده ايد و مردم را به دسته هايي تقسيم بندي كرده و نتايجي هم گرفته ايد. من همانجا هم(در پاسخ دوستي بنام رحيم) عين چيزي را گفتم كه حالا مي گويم: گفتم و ميگويم از نظر من نوشته هاي آقاي هاتف نه آنگونه كه آقاي رحيم مي گويد، بي خاصيت هستند و نه دور از واقعيت. بلكه هركدام پيام خود را دارند و ناظر به اموري مهم و چه بسا واقعي اند. حال اگر مي بينيد كه مزاحم شما شده ام پس بدليل علاقه مندي به نوع نگاه شما به مسايل است والا وبلاگنويس كه زياد است.
سخن مهم من در آنجا اين بود كه شما هم كه هميشه به قول تان به مسايل "انتزاعي" و ماورايي نمي پردازيد. گاهي ديده مي شود از جريانهاي خوب وبد و مسايل عيني و جاري روز متأثر مي شويد و آنها را پيگيري مي كنيد. مثلا همان يادداشت شما كه من در زير آن پيغام گذاشتم از حادثه مرگ ناگوار يك خانم امريكايي در جريان سقوط طياره حكايت مي كرد. اين حادثه و روايت شما از آن حادثه همزمان بود با رويداد مشابه آن در مقياسي وسيعتر و تلختر در كابل. خوب از نويسندگان هموطن كه توانايي و استعداد بهتر دارند نبايد انتظار داشت وقتي به رويدادهاي كم اهميت روزانه اطراف خود كنكجكاو هستند، از كنار رويدادهاي مشابه در وطن خود چرا با سكوت مي گذرند؟
اگر مي گوييد اين درنگ من بيخود بوده است، من توبه مي كنم! اگر كمي به من حق مي دهيد پس بايد فكري به اين حال پريشان خود كرد. دوست عزيز باور كنيد در همان زمان(نه حالا) كه من آن پيام را گذاشتم، تقريبا اكثر سايتها و وبلاگهاي افغانها را ديدم در سكوت مطلق بودند. يعني برخلاف آنچه شما مي نويسيد كه همه جا "پرمي شود از خبر و گزارش و تحليل و...."، من همه جا را "خالي" از حتي يك گزارش ساده در مورد آن حادثه غمبار كابل يافتم(رسانه هاي خارجي استثنايند). بجز يكي دوخبر كوتاه در آژانس باختر با اين مضمون كه الحمد لله به هيچيك از خارجيان ساكن وزارت آسيبي نرسيده و همه صحيح و سالم نجات يافته اند! اين از سايتهاي ما. به وبلاگهاي هموطنانم نگاهي افكندم ديدم غرق در سكوتند. يكي در باره كلاه خود نوشته يكي در باره بندكفش خود و ديگري در باره انفجار در بمبئي و ديگري در مورد قتل عام در نوار غزه و... درحالي كه خود مي دانيد بسياري اين وبلاگ نويسان مطابق ادعايي كه مي كنند"روزنامه نگار افغان" اند نه "انتزاعي نويس". اين وضعيت راستش مرا غمگين ساخت و اين سؤال برايم ايجاد شد كه مرگ هموطنان ما ديگر كم اهميت شده است و يا اينكه انتحار مبدل به يك پديده روزمره گرديده كه قباحت آن به تدريج فرو مي ريزد... تمام حرف من همين بود. اما من نمي آيم كساني را از تفكر در مباني و ريشه ها و تغذيه گاه هاي مسايل(بطور مثال "انتحار") منع كنم! اين برداشت جناب عالي ديگركمي بي انصافي است.
نهايتا خدمت مبارك تان عرض كنم من هم نظر شما را ترجيح مي دهم. حق همان است كه وبلاگ نويس در انتخاب گزينه هاي خود آزاد است و بايد هرموضوعي را كه دوست دارد بنويسد. حتي درباره بند كفش خود و... و وبلاگنويسي يعني همين. ولي خواهشي كه دارم اين است از بابت انتقاد ناراحت نشويد. لحن ملايم يادداشت شما رنجش هاي نهان را مي پوشاند. طبيعي است كه همه مان يكسان فكر نمي كنيم اما با تمام اختلاف سلايق وعلايق، نهرهاي كوچك رنگارنگي را مي مانيم كه سرانجام به يك رودخانه مي ريزند. پس بهتراست قدر همديگر را بدانيم.
پيروز و پايدار باشيد.

ناشناس گفت...

دوست عزیز " ناشناس" ،
تشکر از نظر متوازن و منصفانه ی تان. نه ، من ناراحت نمی شوم از این که کسی نظر و نگاه مرا نقد کند. این که گفته اید زبان ملایم من ناراحتی ها را می پوشاند ، دقیق نیست. اما فرض کنید چنین باشد ، ما باید همین قدر اش را بخواهیم. یعنی همین که کسی بتواند بر خلاف ناراحتی درونی خود در عرصه ی گفت و گوی عمومی متانت زبان خود را نگه دارد ، به سلامت دیالوگ مدنی کمک کرده است.
از روی آنچه نوشته اید- و این بار روشن تر- فکر کردم که انتقاد تان وارد است. شاید همه ی ما خسته شده ایم و نمی توانیم گام به گام انفجار ها حرکت کنیم. شاید یکی از ما باید توضیح بدهد که چرا چنین شده است!
آنچه من می خواهم به چیزهای قبلی اضافه کنم این است که پرورش فکری آدم ها و محیطی که در آن زنده گی می کنند و ده ها عامل دیگر هم در انتخاب این یا آن سوژه دخالت دارند.

در ضمن ما از همدیگر می آموزیم. این که کسی وقت بگذارد و به دقت به دیگری گوش بدهد ، خود روندی مبارک است. من دیری است به خود قول داده ام که اگر با سخنی مقابل شوم که بتواند باورهای بیست و پنج ساله ی مرا ویران کند ، پای کوبان و دست افشان از سر آن باورها بر خواهم خواست. از این رو ، از انتقاد های شما هم استقبال می کنم - به هر زبانی که باشد. گر چه بیان کنونی تان را بیشتر می پسندم که متین و معطوف به مغز مساله است.
در فضای فرهنگی ما مشکل این نیست که ما به مسایل مهم - از هر نوع اش- نمی پردازیم. مشکل این است که کسی به کسی گوش نمی دهد. من احتمالا به این مساله هم خواهم پرداخت.
از شما یک عالم - بل دو عالم- متشکرم که باعث شدید این گفت و گو حد اقل برای چند روز دوام بیاورد. شادکام باشید.

ناشناس گفت...

تشكر آقاي هاتف.
من هم خوشحالم شما با تأمل و تواضع خاص خود هم اهميت موضوع را و هم مقصود بنده را درك نموديد.
در نظر خود به يكي از كليدي ترين مسايل هم اشاره كرده ايد كه عبارت باشد از "گوش ندادن به حرف يكديگر". كاملا درست است و اگر در اين موضوع تعمق نماييد بسيار بايسته خواهد بود.
اما من البته قول مي دهم در حد امكان به حرف هاي شما گوش دهم و نظرات شما را دنبال كنم. البته توقع نداشته باشيد هميشه در مباحثات شما اشتراك كنم چون علاوه بر بعضي مسايل ناگفته، گاهي قسمت نظرات وبلاگ شما باز نمي شود و گاهي مي بينم بعضي آي اس پي ها قسمت نظرات بلاگر را فيلتر كرده و باز نمي شوند.
بهرحال مطالب شما را مي خوانم. اگر آن موضوع را كه گفته آمد، آسيب شناسي نماييد خيلي خوب است.
بازهم تشكر و تشكر.

ناشناس گفت...

هاتف عزیز سلام
از نوشته شما و گفت وگوی که در وبلاگ شما با متانت و دقت با "ناشناس" صورت گرفته، لذت بردم.
شاد زی

ناشناس گفت...

من هم از اين گفت وگوي زيباي شما نهايت لذت را بردم ولي يك اعتراض هم به دوست عزيز«ناشناس» بذهنم آمد كه بدرد معضله ئي كه گوش نكردن به حرف يكديگر است ميخورد.ودوستان عزيز ديگر وقتي با استدلال ومتانت باب گفت وگوي ميگشاييد اگر با نام ونشان حرف بزنيد چي خواهد شد. بقول چيني ها«اگرحجابها راكنار بزنيم زودتر به يكديگر ميرسيم»,

ناشناس گفت...

جناب "سرور".
من شرمنده ام و انتقاد شما را يقينا وارد مي دانم. دلايل شخصي براي اين كار داشتم ولي با آنهم در دقت و درستي حرف شما ترديد ندارم. درعين حال، اگر احيانا يك وقتي جناب هاتف يا هركسي به آن مقوله پيش گفته پرداختند، من نگراني ندارم. مي توانند موضوع اخير را نيز شامل بحث وگفتگو نمايند و من هيچ ايرادي در بحث آسيب شناسي مسايل نمي بينم چراكه مي دانم انتقادات آقاي هاتف حتي اگر تند هم باشند، از قلمرو عقلانيت و مدارا فراتر نمي روند. به عبارتي، انتقاد تند ايشان از انتقاد كند من ملايمتر خواهد بود.
از شما هم تشكر و تشكر.
...
تا نرفته ام يك مشكل وبلاگ آقاي هاتف را بگويم. وقتي با انترنت اكسپلورر وارد شوم، مي بينم يادداشت قبلي با يادداشت جديد شان ادغام شده و فقط نظرات زير يادداشت قبلي را نمايش مي دهد. وقتي كليك مي كنم روي لينك نوشته اخير، قسمت نظرات و ستون لينكها ظاهر نمي شود. اما در فايرفاكس مشكل ندارد. نمي دانم آقاي هاتف با پوسته وبلاگهاي خود چه كار مي كند كه به اين آفت دچار مي شوند. به نظرم وبلاگ بلاگفاي ايشان هم به اين بلا دچار شده بود!(ظاهرا يك اشكال هم به آقاي هاتف وارد است كه از متخصصين امور كمك نمي گيرد، اين هم جزء بحث آسيب شناسي شود بد نيست!)