۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

زنده گی چه چیزها که ندارد

شامگاه ِ دیروز طیاره یی با 50 سرنشین در نزدیکی های نیویورک سقوط کرد. همه ی مسافران کشته شدند. در میان کشته شده گان کسی بود به نام بیورلی اِکرت ، خانمی که شوهر اش- شان رونی- را در حملات یازدهم سپتامبر 2001 از دست داده بود. دو نفر از جاهای مختلف به هم می رسند و ازدواج می کنند و سی و چهارسال با هم زنده گی می کنند. بار ها با هم اعداد را می شمارند. یک ، دو... یازده ،دوازده ، .... . آن گاه سرنوشت هردو با طیاره گره می خورد. یکی در 11 سپتامبر جان اش را از دست می دهد و دیگری در 12 فبروری. یکی صبح ، یکی شام. هر دو در نیویورک. اولی قربانی حمله یی می شود که با طیاره صورت گرفته ؛ می سوزد. دومی سوار طیاره یی می شود و طیاره سقوط می کند ؛ می سوزد. خانم اِکرت - پنجاه و سه ساله - می خواست همان روز پنجاه و هشتمین سالروز تولد شوهر اش را جشن بگیرد. یک ، دو ، ... پنجاه و سه ، ... پنجاه و هشت ... . اما ...سالروز تولد یکی ، سالروز مرگ دیگری. جشن/ ماتم. با هم. آغاز/پایان. با هم.
زنده گی چه چیزها که ندارد.

۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام اقای هاتف

جالب بود. در این نوشته کم مانده که به سویه ای صدیق افغان برسید ! همان را می گویم که یک وقتی دانشمندان روسیه را درس می داده اما فعلا تمام سازمانهای جاسوسی نمی توانند دوسیه تحصیلی اش را در هیچ دانشگاهی در روسیه بیابند. زندگی چه چیزها که ندارد!

شادی تان فزون

ناشناس گفت...

صمیم ناوری عزیز ،
اگر متوجه شده باشید اکثر اطلاعات گنجانده شده در این نوشته به دلخواه من چیده شده اند تا حسی بدهند از این که " زنده گی چه چیزها که ندارد". تنها نکته ی واقعا قابل توجه در این حادثه ی غم انگیز مصادف شدن روز تولد یک شوهر با روز مرگ همسرش است. آن 11 و 12 هیچ ارزش واقعی ندارند. اگر آن تاریخ ها 5 و 8 می بودند من می گفتم : ببینید تفاوت سنی این دو نفر هم پنج سال بود و از سوی دیگر از سال 2001 تا 2009 هم هشت سال می شود! اما تصادف ها هم تامل انگیز اند. دو نفر در یک خانه زنده گی می کنند و در زمان های متفاوت هر دو با واسطه ی طیاره جان خود را از دست می دهند. در خانه یی دیگر ده نفر با هم زنده گی می کنند و در تمام زنده گی شان اتفاق بدی نمی افتد.
و حال سه کشف تازه به سبک صدیق افغان :
یک- آدم می مبرد
دو- آدم گاهی به گونه یی می میرد که دیگران را به فکر می اندازد
سه- توجه به جزئیات ضرری ندارند حتا اگر مفید هم نباشند.
شادکام باشید.

ناشناس گفت...

سلام هاتف جان
واقعا خیلی جالب و عجیب میباشد. در مملکت ما یک خانواده کامل و حتی خانواده ها بصورت دسته جمعی کشته و دفن میگرددبه ندرت سرخط اخبار را عنوان میگیرد و مرگ خیلی های شان حتی صفحه اخبار راهم سیاه نمیکند ولی این آمریکا چه عجیب وغریب است حتی مردن شخص های عادی شان هم برای دنیا مهم شده است. نمیدانم مرگ آمریکای چطور میباشد. خدایا کاش به ما هم مرگ آمریکایی میدادی تا شاید با نشر خبرها مردم ازمردن ما آگاه میشدند و برای ما دعا مینمودند.
اگر ممکن باشد اینکه در مورد کیفیت مردن آمریکایی توضیح دهید. اگر کیفیت مردن به نوع آمریکایی معنویتر باشد مقتولین انتحاری ما هم به اسم آمریکایی بمیرد تا اینکه دعا و حسرت مردم مردن را مدرنتر سازد

به هر حال پر محتوا مینوسید و ما از خواند نوشته های خیلی لذت میبریم.

ناشناس گفت...

هاتف عزيز سلام.
از تعريف و توصيف هاي تعارفي كه بگذرم و بقول بعضيها"جان كلام" را بگويم، از وضعيت نوشته هاي شما متأسفانه يكنوع احساس بي تفاوتي آنهم نسبت به حياتي ترين مسايل روز ما متبادر مي شود كه لا اقل براي من سؤال برانگيز و ناراحت كننده است. نظر دوست عزيزي بنام رسول هم بخوبي اين احساس را نشان مي دهد. اصلا روزي نيست كه در كشور ما آدمها اينگونه يا آنگونه نميرند. چرا چنين احساسي به همه دست دهد كه ديگر بواقع جان اين آدمها بي ارزش شده است. وقتي گزارش اوليه حمله طالبان به وازرت عدليه و.. را در آژانس باختر خواندم از قول رييس امنيت نوشته بود كه نيروهاي امنيتي در اولين فرصت ممكن وزير و اشخاص "خارجي" مستقر در وزارت را خارج كردند و الحمدلله و المنه كه به هيچ يك از خارجيان آسيب نرسيده است!
من نگراني ام از اين است كه رفته رفته قبحيت همين "انتحار" هم بريزد و همچون عنوان "تروريستها" يكروزي تبديل به عنوان موجه و مقبول "مخالفان سياسي" شود. ميدانم طالبان نيرويي نبود كه بتواند با اين عناوين كسب وجاهت و مشروعيت كند و گفتمان "مخالف سياسي"، "شورشيان"، "مصالحه و مذاكره" و... گفتماني است كه رسانه‌هاي معتبري چون بي بي سي جا انداخت. اما آيا ما وشما رسالت خود را فراموش كنيم و مقلد چند ژورناليست بعضا كم سواد بي بي سي شويم؟
درهرحال سكوت در برابر مرگ 26نفر هوطن آنهم همه آدمهاي بيگناه و كارمندان پايين رتبه موجه نيست و اگر اين كشتارها نتواند در ما احساسي را برانگيزد پس...؟

ناشناس گفت...

رسول عزیز

نظر شما برای من خیلی جالب شد. واقعا شما نمی دانید که چرا مردن امریکایی مهم است؟ به نظر من اهمیت مردن امریکایی از زندگی آمریکایی بر می خیزد. این نظرم را بدون در نظر گرفتن ضدیت با دوستی با امریکایی می گویم.

به نظر من اگر من و تو هم انترنت درست می کردیم، مایکروسافت می ساختیم، کارخانه ای بویینگ می داشتیم، مقر ملل متحد را میزبانی می کردیم، با سقوط یک بانک مان، اقتصاد جهان سقوط می کرد، تنها مردمی می بودیم که سکوت کره ای ماه را می شکستیم، بزرگترین اقتصاد دنیا را بوجود می آوردیم، برده داری را رسما برای اولین بار در تاریخ بشر غیر قانونی می کردیم، اولین لایحه ای حقوق شهروندی را به قانون تبدیل می کردیم، نصف جهان را در جنگ سرد رهبری می کردیم، تمام دشمنان مان را در بیرون از کشور مان و یا در خانه های شان شکست می دادیم، اولین بمب اتم را می ساختیم، بهترین دانشگاه های دنیا را می داشتیم، قدرت های عظیم چون جابان و هیتلر را می شکستیم، اولین رییس جمهور سیاه در یک کشور با اکثری مطلق غیر سیاه را انتخاب می کردیم، کسی را که در گوشه ای یک کشور کاملا بیگانه تولد یافته و بزرگ شده به سفارت مان در ملل متحد می گماشتیم و ..................

آن وقت مرگ من و تو هم حتی یک آدم را در یک گوشه ای آرام یک دهکده در آفریقای جنوبی به فکر می انداخت.

باز هم می گویم که این به معنی تصدیق یا رد امریکا نیست. ما اگر دشمنی با کسی هم داشته باشیم باید برای دشمنی مان هم که شده توانایی های دشمن خود را قبول کنیم.

حال شما به من بگویید از یکی دو کار من و خودت یعنی ساکنین افغانستان که مرگ مان را مهم کند.

نمی گویم خون ما کمتر ارزش دارد. نمی گویم ما انسان نیستیم. اما آیا من و تو واقعا از مرگ افریقایی های ساکن گنگو اصلا خبر می شویم؟ مگر در کدام مطبوعات وطن حتی یادی از مرگ میکزیکی ها می شود؟

یادم هست که در ایران در یک برنامه ای تلویزیونی یک ایرانی نام تک تک هنرمندان غربی را می دانست اما وقتی سوال کردند که بایتخت افغانستان کجا است، حیران ماند.


خوش باشی

ناشناس گفت...

به آقای ناشناس

باید از احساس تان برای وطن و مردم مان تشکر کرد. اما در نظر شما یک خطر بزرگ وجود دارد اگر این نظر همه گیر شود.

من قبلا فکر می کردم که مثلا چرا در وقتی که مردم ما زیر ستم خرد می شدند مثلا استاد سرآهنگ همه کارش ساز و آواز بوده است. و بد تر حال فرزندان همان مردم ستم دیده او را می ستایند.

اما گذشت روزگار و اموختن بیشتر به اینجا رساندم:

یکی از خصوصیات دیکتاتوری ها همان یکسان سازی سلیقه، فکر و حتی شیوه ای زندگی است.

اما در نظام های آزاد مردم انتخاب دارند. این انتخاب تنها انتخاب لباس و فکر نیست. این انتخاب در همه موارد است فقط در صورتی که به حریم انتخاب دیگری ضربه ای وارد نکند.

زندگی، فرهنگ و جامعه با تمام کلیت شان زیبا استند. نگاه کنید به طالبان. برای آنها برداشتن موسیقی و روزنامه نگاری و ورزش چیزی ار جامعه نمی کاست. اما در یک جامعه ای آزاد آنکه موسیقی خلق می کند به اندازه همان که سیاست می کند و رییس جمهور است مهم است. اتفاقا فرهنگ تحقیر بعضی از شغل ها در وطن ما هم از زندگی ما در زیر فشار دیکتاتوری ها ریشه می گیرد. در کشورهای دیگر هر آدم با هر شغل یک ضرورت است و جایگاه خودش را دارد.

اینها را چرا می گویم؟ اینها را با شیوه بیان بدم برای این می گویم که عزیزم چه بسی کسانی که از نوشته های بی خاصیت هاتف جان خوش شان بیاید. چه بسی کسانی که نوشته های تند و احساساتی و لبریز از سیاست زدگی روزمره را به یک نوشته ای بی خاصیت هاتف ندهند. مهم این است که اگر چنین کسانی استند بس اساسا اینگونه نوشته های بی خاصیت هم اهمیت دارند. مگر اینکه شما حکم کنید که هر این نوشته ها را می خواند احمق است. که در اینصورت بحث ما تمام می شود.

ما خیلی وقتها با نظرات هاتف مخالفم اما حکم کردن او به اینگونه نوشتن و آنگونه ننوشتن، این موضوع را انتخاب کردن و آن موضوع را انتخاب نکردن به نظرم کمی تنگ نظرانه به زندگی و ساز و برگ بسیار درهم و برهم تنیده ای آن نگریستن است.

اینکه امروز ما دنیا می آید و نوشته های آن زایر چینی را می خوانند و بر روانش شادباش می گویند هم رازی را باز می گوید. خوب برای چینی های آن روز از بامیان نوشتن یک کار احمقانه و دیوانه وار بوده است. در دو هزار سال قبل حتما چیزهای مهم تری بوده که یارو باید می کرد. ولی در روشنی امروز می بینیم که نه، کار او هم معنی و مفهومی خاص خودش را داشته است.

ببخشید که برحرفی کردم

خوش باشی

ناشناس گفت...

سلام دوستان ،
تشکر از نظرهای تان .
رسول عزیز ، جناب رحیم جاغوری به خوبی وکفایت زمینه های مهم شدن جان یا از دست رفتن جان یک امریکایی را تصویر کرده است.
ناشناس عزیز ،
شما راست می گویید. نوشته های من چندان به معنای مستقیم کلمه " حیاتی ترین مسایل روز"را بازتاب نمی دهند. این ممکن است شما را ناراحت کند ، اما فکر نکنید که من به عمد می خواهم به آنچه شما مسایل روز خوانده اید نپردازم... برای این انتقاد تان پاسخی مستقل در متن خواهم نوشت. فردا یا پس فردا آن را در صفحه ی اصلی وبلاگ بخوانید. شادکام باشید.

ناشناس گفت...

دوست عزيز آقاي رحيم.
تشكر از فرمايشات تان راجع به آن نظر من. بنظرم شما دچار سؤتفاهم شده ايد و مقصود مرا درك نكرده ايد.
من اتفاقا برخلاف شما"نوشته هاي بي خاصيت" آقاي هاتف را بي خاصيت نمي دانم. نوشته هاي ايشان در جاي خود و پيامي كه حمل مي كنند، خاصيت دارند.
من به اقاي هاتف نمي گويم شما آن موضوعات را رها كنيد و به اين موضوع كه من مي پسندم بپردازيد. من مي گويم مسايل حياتي روز ما "حياتي" اند. يعني با سرنوشت ما گره خورده اند كه اگر سامان نيابند، آن زمان مجال گفتن همين نوشته هاي بقول تان بي خاصيت هم گرفته مي شود. مسئله اين است!
اتفاقا من هميشه مخالف اين بوده ام كه اشخاص را وادار به نوشتن اين يا آن موضوع كنيم. ولي اين سكوتي كه بر جامعه اهل قلم حاكم شده آنهم بعد از وقوع حوادثي كه اگر در نيويورك روي دهد تا ماهها در باره آن سخن گفته شود، توجيهي ندارد.
آن نوشته هاي احساساتي را هم دست كم نگيريد. يعني منظور شما از احساساتي نشدن اين است كه هرگاه ببينيد و بشنويد ده ها نفر بيگناه در خون افتاده اند، يك افسوس هم نخوريد كه احساساتي خوانده مي شويد؟ يا كدام كسي ديگر ملامت به احساساتي شدن مي كند؟ اين چه رقم احساسات است كه از مرگ انسانهاي بي گناه متأثر نشود. ازطرف ديگر تجربه نشان داده، سرنوشت ما را نوشته هاي احساساتي رقم مي زنند تا... يك نظري به اطراف بيندازيد كافي است.

ناشناس گفت...

مسئله ديگري كه بايد اضافه كنم،
وضع امروز ما به عنوان يك جامعه بحران زده مانند شخص بيماري است كه در بستر بيماري از درد بخود مي پيچيد. آنوقت يكي پيدا شود و به بيمار نهيب زند كه چرا اينهمه به خود مي پيچي و داد وفرياد مي كني؟ نه دوست عزيز اين بخود پيچيدن را اگر احساساتي هم بناميد ناشي از دردي است كه احساس مي شود و از روي ناچاري است مانند گوسفندي كه هنگام ذبح دست وپاي مي زند. همين يادداشت آقاي هاتف در باره قتل زن و شوهر امريكايي خود شاهد براين است كه ايشان از وقوع حادثه و توالي و هارموني عجيب آن متآثر شده اند. ولي هرتأثيرپذيري را نبايد احساسساتي شدن ناميد.
با تشكر

اميدوارم رفع سؤفهم كرده باشم.

ناشناس گفت...

سلام رحیم جان
از روشنگریی تان در مورد مرگ جهان سپاس.
من در مورد مردن با مملکت و مردم دشمنی ندارم شما یک کم دچار سو تفاهم شده اید.
مردن یک امرطبیعی میباشد و چه آمریکای باشیم و یا هم افغان.
این ما انسان ها هستیم که مردن که را مهمتر از مردن دیگران بشماریم. آلفرید نوبل درکشفیات خود گام مثبت را برداشت ولی استفاده بشریت آنرا به راههای منفی هم کشاند واز کشفیات این شخص سو استفاده نمود. این ما انسان ها هستیم که بر تری را قایل میشویم و گاهی دیگران را بزرگتر از خود میبنیم و گاهی هم کوچکتر از خود میبینم. بلکه همگانه در این نتیجه میرسیم که ما همه متفاوت از همدیگر هستیم نه برتر و نه ها پایینتر. حالا دیگر آنوقت نیست که ما نسل سفید را نسل برتر بدانیم و باقی نسلها را پایینتر و یاهم آمریکا را بر خود بزرگ بدانیم و خودرا درمقابل آمریکا و مملکت دیگر کوچکتر بدانیم. اگر من و تو آمریکا را از اول تاریخ تاامروز صفت برتری نمیدادیم و این صفت را به همه نژاد و انسانها میدادیم ما دنیای یکسان داشتیم. ما باید اول خودمان را قبول نماییم و بعد دیگران را اگر خودمان را نفهمیم چطور ما مفهموم بزرگ بودن و کوچک بودن را درک کنیم.


این مسله بزرگ بودن و برتر بودن است که ما بر همدیگر حمله ور میشویم و همدیگر را میکوبیم. بزرگترین شرکت های اسلحه درکدام مملکت قرار دارد و برای چه؟
بزرگترین در آمد اسلحه را که دارد؟

خلاصه فعلا زور از هر طریق باشد چه اقتصاد ویا ...... حرف اول را میزند .
درضمن بازهم تشکر از نظر زیبایت.

ناشناس گفت...

گفته اند بزرگترین و مهمترین شما با تقوا ترین شما است..

پس باعتقاد گفته بالا امریکایان با تقوا ترین مردمان است..و به عباره دیگر امریکایان معنی تقوا را از ما بهتر میفهمند بنا باید مطرح باشند..

اگر باور ندارید پس مقایسه کنید همین اوبامه ریس جمهور امریکا در امور دولتی که با تقوا تر از ریس جمهور کرزی است مگر کسی در باره شک دارد..

اگر کرزی با تقوا تر از اوبامه بود من قول میدهم که خودش و ملت اش الگوی جهانی میشدند و زیادتر از امریکایان در روزنامه ها مطرح می بودند...

پس دوستان بروید در زندگی تان صرف معنی یک کلمه را بفهمید "تقوا" و به ان عمل کنید تا در جهان مطرح باشید..

ناشناس گفت...

سلام هاتف عزیز،
خیلی کم کم می نویسی. باز دلت است کمی استراحت کنی؟