۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

"در گریز گم می شویم "

سلام دوستان ،
دوستی راه نمایی ام کرد که یک چیز در وبلاگ ام می لنگد و یادم داد که به قول او غم اش را بخورم . کار من هم مثل اصلاحات شاه امان الله شد! کل چیزها به هم ریختند.
ناگزیر شدم آدرس رهانه را باز کوچ بدهم به
این خانه ی نو که دیگر اگر حتا بر سرم خراب شود هم دست کاری اش نمی کنم .
یا در :
http://www.haatef1.blogspot.com
/

این بار واقعا از همه ی خواننده گان عزیز این وبلاگ معذرت می خواهم. بار سوم است. نکند من هم در گریز گم می شوم.

دموکراسی نفس گیر است

مدت ها قبل که قصه ی به تعویق افتادن انتخابات ریاست جمهوری در افغانستان بر سر زبان ها افتاد ،کسان بسیاری از نهاد ریاست جمهوری و کمیسیون مستقل برگزاری انتخابات انتقاد کردند. انتقاد درستی هم بود. اما بعدتر که دادگاه عالی حکم به ابقای حامدکرزی داد ، قضیه فیصله شد. حالا باز عده یی از نماینده گان مجلس مشروعیت حکومت کرزی از پایان دور اول ریاست جمهوری اش تا برگزاری انتخابات را زیر سوال برده اند. این نماینده گان گفته اند که آقای کرزی و معاونانش به لحاظ قانونی قدرت ِ مشروع ندارند و بنا بر این نباید چیزی به امضای شان برسد.

در این ماجرا می توان اشتیاق حامد کرزی برای ماندن در قدرت را دید ، می توان به وظیفه ی خود عمل نکردن ِ دادگاه عالی را دید و می توان معامله های سیاسی نهان را دید. اما یک چیز دیگر را هم باید دید : نفس گیر بودن دموکراسی را.

شاید بتوان گفت که مهم ترین رکن هر نظام ِ دموکراتیک قوه ی قضائیه ی مستقل آن است ؛ داوری که بتواند همزمان هم از قانون پاسداری کند و هم مستقل از فشارهای سیاسی صاحبان نفوذ و قدرت از زنده گی مردمی که دستی در دستگاه ِ قدرت ندارند دفاع کند.

حال ، پرسش این است که آیا ما می خواهیم که به سمت ِ داشتن چنین قوه ی قضائیه یی برویم یا نه؟ پاسخ فوری این سوال این است که بلی ، می خواهیم. اما این پاسخ قاطع چیزی در این باره نمی گوید که به این هدف چه گونه می توان رسید. عده یی فکر می کنند که وقتی که همه پابندی خود را به دموکراسی و قانون نشان بدهند ، ما صاحب یک نظام دموکراتیک می شویم و در این نظام قوه ی قضائیه هم با تکیه بر استقلال خود همان گونه عمل خواهد کرد که باید بکند. اما در درون ِ جریان رسیدن به یک نظام دموکراتیک یک تناقض نمای ِ دشوار وجود دارد. به این شرح :

بنا کردن یک نظم دموکراتیک ممکن نیست مگر این که جریان ِ این بنا کردن هم دموکراتیک باشد. به بیانی دیگر ، اگر کسانی بخواهند روزی به یک نظام اشاره کنند و بگویند که ما این نظام دموکراتیک را بنا کردیم ، باید خود این معماران نیز از همین حالا و در جریان بنا کردن این نظام به گونه ی دموکراتیک عمل کنند. نمی توان گفت که وقتی یک نظام دموکراتیک روی کار آمد و استقرار یافت آن وقت ما هم به دموکراسی و قواعد آن تن خواهیم داد ، اما تا آن وقت مثل حریفان مان عمل می کنیم. این رویکرد دموکراسی نشناسانه یی است. دموکراسی یعنی تمرین ِ دموکراسی یعنی برای پرورش اش خون دل خوردن و با کژی های ساختاری اش راه رفتن. دموکراسی کم هزینه ترین مدل ِ مدیریت ِ اجتماعی است و نه نظام بی عیبی که از سراپایش جز حسن و ملاحت نریزد.

دو مثال بدهم :

وقتی که پارلمان به داکتر رنگین دادفر اسپنتا وزیر خارجه ی فعلی رای عدم اعتماد داد ، داکتر اسپنتا باید برای اعتبار بخشیدن به نهاد قانونگزاری در کشور به این رای عدم اعتماد احترام می گذاشت. می توانست بگوید : " من انگیزه های پشت ِ این رای عدم اعتماد را می شناسم ، اما کار من انگیزه خوانی نیست. کار ِ من احترام گذاشتن به قاعده یی است که فعلا بر ضد من عمل می کند". اما او این کار را نکرد و گفت که رئیس جمهور می خواهد که او به کار خود ادامه بدهد.

مثال دوم در مورد همین رای دادگاه عالی افغانستان است که گفته حامد کرزی می تواند تا برگزاری انتخابات امسال هم چنان در مقام خود بماند. به نظر من این را باید بپذیریم. ممکن است دادگاه عالی در این تصمیم خود اشتباه کرده باشد. اما ما قبول کرده ایم که این نهاد یعنی دادگاه عالی داور ِ مان باشد. در کشورهای پیش رفته ی دموکراتیک هم این طور نیست که دادگاه ها از فرشته گان آسمانی ِ عاری از خطا و تعلقات پر شده باشند. مردم ، نهادهای مدنی و فعالان سیاسی پیوسته از دادگاه های کشور خود انتقاد می کنند و سعی می کنند آن ها را بهتر بسازند. اما در همین حال به احکام دادگاه های خود گردن می نهند. دادگاه ها باید اعتبار داشته باشند. این اعتبار در طول سال ها و با خون دل خوردن های بسیار ساخته می شود. وقتی که از " خون دل خوردن" می گویم منظور ام این است که ممکن است ما مثلا با فلان حکم دادگاه عالی موافق نباشیم ، اما برای آن که به استحکام رویه های قانونی کمک کرده باشیم به آن حکم گردن می نهیم. البته در همه ی این احوال حق انتقاد و اعتراض و خواهان تغییر وضعیت شدن را برای خود محفوظ می دانیم.

اکنون ، وقتی که نماینده گان پارلمان می خواهند رئیس جمهور و معاونان اش را – با وجود حکم دادگاه عالی مبنی بر ابقای موقت آنان- خلع صلاحیت و قدرت کنند در واقع نشان می دهند که حوصله ی کار کردن با جنبه های ِ ناخوش آیند دموکراسی را ندارند. دموکراسی سخت نفس گیر است ، اما در دراز مدت به سود جامعه است. اگر کسی فکر کرده باشد که دموکراسی یعنی صندوق معجزه یی که از درون آن می توان به هر کس همان چیزی را داد که می خواهد ، باید گفت که چنین کسی دچار سوء تفاهمی عمیق در باره ی دموکراسی و کارکرد آن است. در امریکا مردی به نام جورج واکر بوش هشت سال حکومت کرد و با استفاده از اختیاراتی که داشت کشور خود را در چندین جهت گرفتار بحران های بزرگ کرد. همین آدم با حکم دادگاه عالی امریکا رئیس جمهور شده بود. مردم پس از هشت سال او ، حزب او و سیاست های حزب او را رد کردند و کس دیگری را به ریاست جمهوری خود برگزیدند.

در قضیه ی ادامه ی کار آقای کرزی و معاونان اش مساله این نیست که حکم دادگاه عالی صحیح است یا غلط. مساله این است که احترام به داوری ِ این نهاد رفته رفته به این نهاد اعتبار می بخشد. اگر روزی داوری ِ این مرجع در مثل به زیان عدالت و آزادی و حقوق بشر تمام شد ، روزی دیگر به نفع شان هم خواهد شد. فکر کنید که این مرجع حکم به برکناری آقای کرزی می داد و کرزی آن را نمی پذیرفت ؛ باز هم دموکراسی زیان می دید. احترام به قواعد دموکراتیک اندک اندک و در دراز مدت به استحکام یک نظام دموکراتیک می انجامد. البته که این جریان ممکن است نفس گیر باشد. اما گزینه های جانشین بهتر کدام هایند؟ ما یا صبورانه خشت بر خشت می نهیم و جفای سرما و گرما را تحمل کرده خانه یی را که دوست داریم می سازیم ، یا پیوسته این خشت ها را بر سر همدیگر می کوبیم و در پایان یک قرن به همانجا می رسیم که نقطه ی شروع حرکت ما بود.


۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

شهرزاد

شهرزاد اکبر از اینجا می رود. گاهی برایم زنگ می زد. من هم برایش زنگ می زدم. تفاوت سه ساعته ی میان دو ایالت اکثر وقت ها سبب می شد که ناوقت های شب به او زنگ بزنم. شهرزاد اما هرگز در پشت تلفون خسته و خواب آلود نبود. در این چند سال ساعت ها در مورد چیزهای مختلف بحث کردیم. در چند روز اخیر که به اتاق کالج اش زنگ زدم ، نبود. به همین راحتی یک هم صحبت همدل و هم زبان را از دست دادم.
سال ها پیش ( پانزده سال پیش ) که شهرزاد کودکی خردسال بود من فقط با زبان کودکانه با او حرف می زدم. حال اما هر دو در یک سطح از پیچیده گی فکری و کلامی بودیم. علت اش؟ شهرزاد به سرعت رشد کرد و به بلوغ فکری رسید. ممکن است کسی بگوید که تو هم عجب آدمی هستی که یک حرکت پانزده ساله را سریع می خوانی. بلی ، ولی رشد ِ کسانی که آدم گواه کودکی های شان بوده این حس سرعت را به آدم می دهد.
به هرحال ، من از گفت و گوهای تلفونی و از وبلاگ شهرزاد نکته ها آموختم. در آینده نیز از نوشته های اش خواهم آموخت. هرجا باشد شادکام باشد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

آتش هایی که خاموش می شوند

با یکی از دوستان در باره ی پراکنده شدن افراد خانواده ها گپ می زدم. ایشان از تجربه ی خود می گفت. هر کدام از ما تجربه ی فروپاشیدن مجموعه های خانواده گی را داریم. حد اقل در محیط زنده گی خود نمونه های آن را دیده ایم. فروپاشی مجموعه های آشنای خانواده گی ناگزیر است. زنده گی متوقف نمی شود ، نیازها ثابت نمی مانند و نسل ها جا به جا می شوند. یکی از ناخوشایند ترین تجربه های زنده گی رفتن دختران خانواده است. اگر پدر و مادری مثلا یک پسر داشته باشند و هفت هشت دختر ( مثل خانواده ی یکی از دخترعموهای من) ، فضای خانواده برای مدتی در چشم آن پدر و مادر بسیار گرم می شود. اما این هفت- هشت دختر یکی یکی می روند پی زنده گی خود. آن وقت خانواده یی مثلا یازده نفره تبدیل می شود به خانواده ی سه نفره . من وقتی خردسال بودم چهار تا از خواهرانم هم در خانه بودند. هنوز نوجوان نشده بودم که همه رفتند. خانه ی آدم مثل گور می شود. بعد آدم با همان هایی که مانده اند خو می گیرد. اما همان که قدما فلک اش می خواندند بی کار نمی نشیند. یکی را به سفر موقت و دیگری را به سفر جاودانه می فرستد و برنامه هایی از این قبیل. خانواده های مهاجر شده به غرب به طور کلی مشکلات بیشتری در زمینه ی حفظ پیوندهای خانواده گی دارند.

در افغانستان گاه گرمی فضای خانواده در شعاع وجود یک نفر تامین می شود. پدری ، مادری ، کودکی. آدم فورا فراموش می کند که این وضع ثباتی ندارد و ناگهان این چهره ی مرکزی گرما بخش از میان بر می خیزد و با از میان برخاستن او کل نظام آشفته می شود.

یکی از نزدیکان ما خانمی بود شاد و سر زنده که همیشه حضورش خوش حالی می آورد. همیشه می خندید. به دلشادی شهره بود. چند سال پیش دیدم اش. نمی خندید. فکاهی نمی گفت. صدایش بلند نبود. همواره درگیر اندوهی مرموز و درون کوب بود. اول فکر کردم نقش بازی می کند. اکت می کند. آزار می دهد. اما بعد دیدم که او دیگر آن آدم سرخوش نیست. اندوه سنگین اش ، ملال بی وقفه اش و سکوت ِ ترساننده اش واقعی اند.

آدمی چه قدر سعی می کند جای پای خود را محکم تر و مطمئن تر کند. اما با هر کاری که می کند مقدمات نابودی خود را فراهم می کند. به این می ماند که آدم در عمق دره یی که می داند گذرگاه سیلاب است قصری بسازد تا وقتی که سیلاب آمد همه ی دار و ندار اش را با خود ببرد.

قرار نیست این اشاره ی سیاه را با چند جمله ی امیدبخش به پایان ببرم. در کجای این زوال ِ توقف ناپذیر می توان رشته یی از تسکین یافت؟ گفت : به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

در ترافیک مکالمات

دیروز در جایی می خواندم که در مکالمه با دیگران چهار اصل کلی را مراعات کنیم می توانیم حد اقلی از توفیق آن را تضمین کنیم. اصل اندازه ، اصل کیفیت ، اصل ارتباط و اصل ادب گفت و گو.

گاهی اصل اندازه را فراموش می کنیم ، یعنی بیش از آن که باید سخن می گوییم. از گفتن هر چیزی که به خاطر مان می آید دریغ نمی کنیم. هر مفهوم و کلمه یی که به کار می بریم ما را به یاد مفهوم و کلمه یی دیگر می اندازد و توقف کردن بر هر کدام از این مفاهیم و کلمات سبب می شود که گوهر سخن مان در هزاران پوسته ی کم اهمیت گم شود. عکس این مساله هم رخ می دهد. گاهی کمتر از آنچه باید اطلاع می دهیم. گمان می کنیم که همه ی آنچه در ذهن خودمان و برای خودمان روشن است ، برای دیگران نیز روشن است. این فرض باعث می شود به حد کافی سخن مان را روشن نکنیم.


گاهی به اصل کیفیت توجهی نمی کنیم. جنس بدل عرضه می کنیم. دروغ می گوییم. مبالغه می کنیم. آگاهانه اطلاعات غلط عرضه می کنیم و یا عادت کرده ایم که وقتی در باره ی چیزی سخن می گوییم زیاد در بند کیفیت و درستی و نادرستی اش نباشیم.


گاهی اصل مطلب مان را در زیر خرواری از مسایل نا مربوط دفن می کنیم. کسی از شما می پرسد که چرا مثلا در فلان تابلو این قدر رنگ زرد به کار رفته و شما در ضمن پاسخ دادن به سوال او ( و گاهی بی اعتنا به آن سوال) شروع می کنید به سخن گفتن در این باره که رنگ ها می توانند با برانگیختن واکنش های کیمیایی در بدن انسان ها حتا باعث مرگ آنان شود. گاهی به نحو دیگر ربط مسایل مورد گفت و گو را از هم می گسلیم. چهار نفر ایم و نشسته ایم و در باره ی رابطه ی بد فلان دوست مان با پدرش حرف می زنیم. ناگهان من به یاد می آورم که همه ی زنان سخن چین اند و آن سه نفر دیگر فکر می کنند که حتما رابطه ی آن دوست مان با پدرش به خاطری خراب شده که مادر یا خواهر یا همسری در آن خانواده سخن چینی می کند. در حالی که من چنان قصدی نداشتم و فقط می خواستم بی اعتنا به چارچوب محتوایی یک گفت و گوی جاری پرده از یک راز بزرگ هستی بردارم!


گاهی ادب گفت و گو را رعایت نمی کنیم. منظور از ادب تناسب سخن با سطح درک و آشنایی مخاطب است. مثلا با کودک سه ساله از مسئولیت اخلاقی سخن می گوییم. یا با کسی که برای اولین بارش می بینیم در باره ی فرد سومی که فقط خودمان می شناسیم چنان سخن می گوییم که گویی این مخاطب ناشناخته هم آن فرد را چون ما می شناسد.


گاهی یکی ، گاهی دو تا ، گاهی سه تا و گاهی همه ی این اصول را در مکالمات و گفت و گو های مان زیر پا می کنیم. چرا که نمی خواهیم با مخاطب خود ارتباطی معنا دار برقرار کنیم و از جایی حرکت کرده و به جای دیگری که بهتر باشد برسیم. فقط می خواهیم خشم ، درمانده گی ، حقانیت یا عظمت خود را انتقال بدهیم.


به نظر شما چند جمله ی دیگر بنویسم مرتکب نقض اصل اندازه خواهم شد؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

گلیم باف

صبح های من این روزها سخت ملال آور اند . معمولا خیلی وقت بیدار می شوم ، و با خود می گویم : کاش می شد آدم مثلا برای چند ماه اصلا بیدار نشود.
صبح امروز قسمتی از وقت را کشتم و برای کشتن قسمت دیگری از آن رفتم به سراغ ای میل خود. دوست عزیزم حسین ساعی ای میلی فرستاده بود مثل همیشه پر از مهربانی. قصه ی بلند " گلیم باف " تقی واحدی را هم فرستاده بود ( قصه ی بلند گفتم چون می دانم که قصه هست و بلند است. سواد کافی برای تشخیص رمان و غیر رمان ندارم). این قصه را باید به کندی بخوانم. مبادا لذت خواندن اش را در غبار سرعت گم کنم.
تقی واحدی هم دوست من است - گر نمی دانی بدان. پانزده - شانزده سال است می شناسم اش. در مزار که بودیم داستان های کوتاه اش را می خواندم. بعد ها هر کس از گوشه یی فرا رفت و واحدی را دیگر ندیدم. چند سال پیش که به مزار رفتم وهاب مجیر لطف کرد و نشانی دفتر واحدی را به من داد. پیش اش رفتم و ساعتی گپ زدیم. همان جا به او گفتم که چرا داستان های او را بسیار دوست دارم. داستان های واحدی لحظه نگارهای زنده گی عادی آدم های عادی اند؛ تاریخ زنده گی روزمره . اما این لحظه نگارها فقط عکس محض نیستند. به این می ماند که واحدی پاره های ظاهرا بی ربط زنده گی عادی ما را جمع می کند و به هم پیوند می دهد و به ما می گوید : ببینید ، در اینجا ، در این زاویه ، مقداری شادی ، مایه یی از اندوه و ملال ، قدری شرم و یک اندازه افتخار جمع شده است. به این گونه ، واحدی بی آن که تصویرهای گزاف از قهرمانی ها و پلشتی های آدم های برجسته بپردازد ، به حد کافی زنده گی آدم ها را می کاود و لایه های پنهان وجود و روابط شان را به سایه روشن توصیف می آورد.

به لحاظ شخصیتی نیز واحدی آدمی بسیار باسواد ، سالم و متین است. خنده های بسیار صمیمی و عمیق واحدی را باید ببینید تا بدانید که خندیدن واقعی یعنی چه. هر وقت که واحدی از آن خنده های عمیق می کرد ، ساعی می گفت : وی وی ، آقای واحدی خود را کشت !

مگر یاد این دوستان فرهیخته اندکی از ملال روزها بکاهد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

نهال زبان در سنگلاخ سیاست

چند تن از دوستان در باره ی گفت و شنود آسمایی با داکتر صبورالله سیاه سنگ نظر داده اند. یکی از دوستان تعجب کرده که چرا سیاه سنگ از بی مهری نسبت به زبان پشتو سخن گفته است. به نظر من سیاه سنگ راست می گوید. یک دفعه با چند سیاستمدار متعصب پشتون روبرو هستیم که فرمان می دهند که مثلا دیگر کسی حق ندارد به جای پوهنتون دانشگاه بگوید. عده یی دیگر هم بازوی فرهنگی این سیاستمداران می شوند و این احساس را در بقیه خلق می کنند که گویی زبان پشتو می خواهد سلطنت کند و زبان فارسی دری را به غلامی خود در آورد. سیاه سنگ در همان گفت و شنود به تاثیر منفی این نوع نگرش نسبت به زبان اشاره کرده است. حال ، اگر از این وجه سیاسی قضیه عبور کنیم در واقع هم زبان پشتو از همه جا سیلی خورده است. شما فکر می کنید آدم هایی چون کریم خرم به بالنده گی این زبان کمک می کنند؟ وضع زبان فارسی هم بهتر از این نیست. این قدر هست که به زبان فارسی اثر مکتوب بیشتر تولید می شود و همین راز توسعه یافته گی نسبی اش است.
به نظر من باید میان وجه سیاسی قضیه ی زبان ها در افغانستان و وجه فرهنگی اش خط تشخیصی گذاشت. یعنی می توان هم با سلطه طلبی زبانی و استفاده های سیاسی از زبان های افغانستان برخورد مناسب کرد و هم در عین حال از یاد نبرد که مثلا زبان پشتو همان قدر زبان من و مردم من است که زبان فارسی هست. من تا پیش از دستور کریم خرم در منع استفاده از کلمه ی دانشگاه به تناوب هم دانشگاه می گفتم و هم پوهنتون. پس از آن دستور تصمیم گرفتم که وقتی که به زبان فارسی دری می نویسم یا حرف می زنم دانشگاه را دانشگاه بگویم و وقتی که می خواستم به پشتو سخن بگویم پوهنتون را پوهنتون بگویم. زبان را دستاویز سلطه ی سیاسی کردن کاری است که بعضی می کنند. خوب ، این کار پاسخ سیاسی هم می خواهد. در غیر این صورت هر کدام از ما وظیفه داریم که هم از فارسی پاسداری کنیم و هم از پشتو و هم از زبان های دیگر افغانستان.
کسانی چون کریم خرم و یاران اش واقعا در حق زبان پشتو ظلم می کنند. زبان با دستور زبان کار می کند نه با دستور سیاست. یک شعر غفور لیوال به اندازه ی کل تلاش های صد ساله ی سیاستمداران پشتو زبان به رشد آن زبان کمک می کند. اگر زبان پشتو یک میشل فوکو می داشت همه ناگزیر می شدند زبان پشتو بدانند. در این که زبان فارسی در افغانستان به مراتب گسترده تر و قوی تر است هیچ تردیدی نیست. اما این قوت و گسترده گی محصول قدرت سیاسی نیست. محصول دیوان ناصر خسرو است، نتیجه ی شاهنامه ی فردوسی است ، پی آمد ِ غزل های مولوی و میوه ی درخت ِ پربار نثر سعدی و بیهقی است. اگر بگوییم در زبان پشتو چنین آثاری تولید نشده اند عده یی ناراحت می شوند. اما این واقعیتی غیر قابل انکار است. حالا هم جهان به پایان نرسیده و از این پس هم زبان پشتو رشد خواهد کرد و شاخ و برگ و میوه خواهد داد. فقط می ماند این که ما - در هر موقعیتی که هستیم - از برخورد های تند و بی تعادل پرهیز کنیم و به جای غرق شدن در هیجان های سیاسی کوتاه مدت به چشم انداز دورتری نگاه کنیم. من به خوبی می دانم که در عمل هیچ کاری از اختلاط با ملاحظات سیاسی و غیر آن بر کنار نمی ماند. حد اقل سعی مان را بکنیم که به ماشین واکنش های خود کار تبدیل نشویم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

نام ها جادو ندارند

مدیر سایت آسمایی آقای عبیدی گفت و شنودی کرده با داکتر صبورالله سیاه سنگ. من هم یادداشت کوتاهی در باره ی بخشی از دیدگاه های داکتر سیاه سنگ نوشتم با عنوان نام ها جادو ندارند که در آسمایی منتشر شد. دست های ام را باز برای نوشتن گرم می کنم. از فردا در " ریخته ها" خواهم نوشت. باید بنویسم. وقتی که نمی نویسم پریشان می شوم. کتاب زنده گی من بی نوشتن ورق-ورق می شود. نوشتن شیرازه اش هست. گاهی به قصد نوشتن می نشینم و در سه ساعت یک جمله هم نمی نویسم. اما می دانم که می خواهم بنویسم. همان کافی است. حتا اگر ننویسم هم فکر می کنم نوشته ام. همین که احساس کنم سرم از طناب ِ نوشتن آویخته است ، بقیه ی چیزها آسان می شود. و گرنه ، برای گریختن از خود Bubble Trouble بازی می کنم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

گزارش ایام

در هفته ی گذشته دوستان زیادی نگران حال من شدند و از طریق ای میل و پیام وبلاگی و تلفون خبرم را گرفتند . از همه ی این دوستان تشکر می کنم. فعلا خوب ام .
زنده گی همین افتادن و بر خاستن است--- تا آن گاه که بیفتی و دیگر به برخاستن ات امیدی نباشد. همان هم زیاد مایه ی ملال نیست. مهم آن است که تا هستی تیر نگاه ات ، تیر نفس ات ، تیر خشم ات ، تیر شهوت ات ، تیر نادانی ات و تیر دانایی ات دلی ، روانی و تنی را زخمی نکند.

دوستی اصرار می کرد که تنهایی باید برای من خیلی سخت باشد. دروغ چرا ، بلی. تنهایی اگر خیلی سخت نباشد ، چندان خواستنی هم نیست. اما این روزها چهار بالش ( بالشت؟) را زیر سرم می گذارم و دو تا را زیر پایم و دراز می کشم و کتاب می خوانم. هیچ توجه کرده اید که مدت ها است که نمی توانید کتاب بخوانید؟ معمولا فرصت ندارید. اما فکر می کنید در این هفت ماه گذشته بعضی کتاب ها را خوانده اید. وقتی بر می گردید و دقت می کنید ، متوجه می شوید که نخوانده اید. ای بسا که یک کتاب را هم تا آخر نخوانده باشید. نمی شود. نه وقت اش را دارید و نه در گیر و دار زنده گی ِ امروزی حوصله ی کتاب خواندن می ماند. این است که یک بلا از آسمان سر آدم نازل می شود و می گوید : حالا بخواب و بخوان !
من این روزها با سه کتاب می خوابم و بیدار می شوم : مثنوی معنوی ، رمانی از سلمان رشدی و کتابی با عنوان " در هم ریختن دو گانه ی دانش و ارزش" از هیلاری پاتنام. مثنوی که همیشه در کنار ام هست. آن دو کتاب دیگر را که تمام کنم سه چهار تای دیگر در نوبت اند. یعنی آن قدر تنها هم نیستم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

بنشینم و صبر پیش گیرم

با سلام ،
بنا بر توصیه ی داکتر باید مدتی از کامپیوتر دور باشم. بنا بر این قرار ده روزه ی قبلی ام برای ننوشتن احتمالا تا آخر این ماه ادامه خواهد یافت. " ریخته ها" نیز بروز نخواهد شد. شادکام باشید.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

می پرم ، می روم !

دوستان عزیز ،
در ده روز آینده چیزی در این وبلاگ نخواهم نوشت. امیدوارم پس از آن بتوانم به نوشتن ادامه بدهم. می گویند مگسی بر یال شیری نشسته بود و پس از لحظه یی به شیر گفت : اگر باعث زحمت ام که بپرم و بروم. شیر جواب داد : تا همین لحظه که این را گفتی نمی دانستم در آنجا نشسته یی.

کلاهک های هسته یی و لنگی های اتمی

امروز اخبار را می دیدم. یکی از فرماندهان محلی طالبان در ولسوالی بنر ( که دیروز به اشغال طالبان در آمد) می گفت که طالبان برای جنگ به این ولسوالی نیامده اند. می گفت که طالبان می خواهند به صورت صلح آمیز به تبلیغ شریعت بپردازند. این تاکتیک سر انجام گور دولت پاکستان را خواهد کند. جالب آن که در نشستی با شرکت نماینده ی دولت ، ریش سفیدان محل و فرماندهان طالبان دولت پذیرفته است که طالبان در بنر بمانند و مسلح هم باشند ، اما در شهر گشت نزنند و به ریش مردم کار نداشته باشند. طالبان هم تا فرصتی دیگر می توانند تا حدی با دولت راه بروند. به نظر می رسد که در میان نظامیان پاکستان هم کسانی هستند که از شکل تعدیل شده ی طالبانیزم حمایت می کنند. همین دیروز یکی از مقامات محلی دولت می گفت که با نزدیک شدن طالبان به بنر دولت به ما دستور داد که منطقه را ترک کنیم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

دروازه ی جهنم باز می شود

این تصویر چشم انداز پاکستان را به خوبی نشان می دهد. قانون شریعت طالبانی از روی نعش قانون عرفی عبور می کند.

پاکستان در حال غرق شدن است. طالبان ولسوالی بنر در هفتاد کیلومتری اسلام آباد را تصرف کردند. نمی دانم " نقطه ی لغزش" نهایی پاکستان در کجاست. اما بعید نیست که این آتشی که در ایالت صوبه سرحد در گرفته کل پاکستان را ببلعد. جامعه ی پاکستان برای پذیرش طالبان آماده گی دارد ؛ مخصوصا اگر طالبان از نظر تاکتیکی هوشیاری به خرج بدهند و در مراحل اولیه زیاد سخت گیری نکنند.

اگر فکر می کنید جهان بعد از یازده سپتامبر دوهزار و یک با جهان پیش از آن خیلی فرق نکرده است ، مطمئن باشید که جهان پس از سقوط پاکستان به دست طالبان چیز کاملا متفاوتی خواهد بود.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

در دادگاه ِ نخوت

دو سه روز پیش یادداشتی نوشتم با عنوان " آیت الله و تعلقاتی که راه اش می برد". کسی به نام اسدالله جعفری این پیام را در پای آن یادداشت گذاشته بود :

" انسان از خواندن این مقالات تاسف می خورد. در این نباید شک کرد که روشنفکران وارداتی و آخوند بچه های تبشیری هر دو از یک قماش هستند و آن قماش خیانت و مزدوری هست. خیالات باطل این جماعت نا خلف برای ملت مسلمان و حق خواه هزاره به مثابه ی زهر است. این آقا که اسمش را کلمه ای مقدس هاتف انتخاب کرده است به مردم و فرهنگ و دین خود خیانت می کند که از مزدوری و مزدبگیری سرچشمه می گیرد. حیف است که اولاد هزاره اینچنین به بیراهه رفته است".

پیام آقای جعفری را در اینجا گذاشتم تا به قول او " اولاد هزاره" ببینند ( همان ها که در نظر او عزیزتر اند). نوشتن یک یادداشت در باره ی آیت الله ایشان را چنین خشم گین کرده است. من حقیقتا از نخوتی که در سر آدم هایی چون آقای جعفری هست تعجب می کنم. ایشان حتا به خود زحمت نداده که بگوید چرا آن نوشته ی من به نظر او آن قدر تاسف آور است. فقط در محاکمه یی یک دقیقه یی و بی هیچ سند و دلیلی مرا به خیانت و مزدوری و مزد بگیری محکوم کرده است. کنایه یی هم به آخوند بچه ها زده است ، به خیال این که اگر نیشگونی از بغل آن ها گرفت دیگر معلوم می شود که ایشان از ارتفاع ِ درد به قضایا می نگرد و تعصب معصب صنفی هم ندارد. اما واقعیت آن است که هیچ یک از این تکنیک ها آدم را از آوردن دلیل و گوش دادن به آرای دیگران بی نیاز نمی کند. هزاره هزاره گفتن هم به آدم جواز ِ بی منطقی کردن و تهمت بی اساس زدن نمی دهد. آدم ها را از سر بی حوصله گی و خود مقدس پنداری به خیانت و مزدوری متهم کردن کار آسانی است. اما کار درستی نیست. من هم می توانم امکانات زبان فارسی و نارضایتی نسل نو از روحانیان را با هم ترکیب کنم و از آن زهری درون سوز بسازم و آن را به کام آقای جعفری و هم صنفان اش بریزم. اما این کار تنها گرهی دیگر بر کار فروبسته ی ما می افزاید.

در ضمن ، نمی دانستم که نام من کلمه ی مقدسی بوده است.

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

آیت الله و تعلقاتی که راه اش می برد

یکی از دوستان نظر آیت الله محقق کابلی در مورد قانون احوال شخصیه شیعیان را در پای مطلب قبلی آورده است. اگر انتساب آن نظر به آیت الله محقق کابلی دقیق باشد ایشان از قانون احوال شخصیه دفاع کرده و در همان موضع آیت الله محسنی ایستاده است. چنین چیزی البته نباید مایه ی شگفتی باشد. چرا نباید؟ در این یادداشت به یک جنبه ی این سوال پاسخ می دهم: به این جنبه که چرا بیشتر ِ آیت الله ها معمولا با حقوق بشر ، قوانین مدنی و دموکراسی مخالفت می کنند؟

" آیت الله" درجه ی بلندی است. همین بلند بودن کار ِ رسیدن به آن درجه را هم سخت تر می کند. از همین رو اکثر آیت الله ها پیر اند. باید عمری زحمت بکشی تا به درجه ی آیت اللهی برسی. از سویی دیگر آدم در هر رشته یی آیت الله نمی شود. به یک شاگرد مدرسه ی دینی که بخواهد در آینده آیت الله شود نمی گویند که اگر این چیزها را نخوانی پروا ندارد و اگر فلان چیزها را ندانی خیر است. به او می گویند که آیت الله کسی است که واجد فلان شرایط باشد و از فلان مراحل گذشته و در فلان رشته ها خبره شده باشد.

حال ، کسی که آیت الله شده ، آیت الله شده است دیگر. یعنی عمری را – یا حد اقل بهترین سال های عمر خود را- پشت سر گذاشته و در همه ی سال های رفته ی خود خواسته همان چیزی شود که حالا شده : آیت الله. آیت اللهی اش بلا موضوع هم نیست : او آیت الله است و عربی می داند ، آیت الله است و فقه می داند ، آیت الله است و پابند شریعت است و از این قبیل. همین فقه دانی و شریعت شناسی اش را بگیرید. برای یک آیت الله فقه و شریعت فقط موضوعات ِ دانستنی نیستند ، حتا صرفا از جمله ی تعلقات دینی و ایمانی هم نیستند. برای یک آیت الله فقه و شریعت مسایل شخصی هم هستند ، پیوندهای روانی هم هستند. صلاح و فساد جامعه ، رستگاری اخروی و رضای خداوند را فعلا به کناری بگذارید. فکر کنید که کسی عمر ِ خود را صرف کرده تا آیت الله شود ، آن گاه به نظر شما برای چنین کسی آسان خواهد بود که فکر کند زنده گی خود را برای هیچ تباه کرده است؟ فکر کنید که آیت اللهی نشسته است و با خود این طور فکر می کند :

"من می دانم ( در اثر سال ها تحصیل و مطالعه ) که در شریعت اسلامی جایگاه زن چنین و چنان است و فلان و فلان و فلان و فلان مفسر در این باره چنین و چنان گفته اند ، اما دانستن بی دانستن. من حالا باید رای دیگری را بر گیرم که اساسا در شریعت نیست".

برای یک آیت الله سخت است که چنین فکر کند. این گونه فکر کردن در کل ِ دانسته های گذشته ی او رخنه می اندازد و وقتی این رخنه افتاد دیگر کل بنای فکری و اعتقادی او را در هم می ریزد. به بیانی دیگر ، آیت الله نمی تواند به خود بگوید که تمام زحمت های سالیان ِ او سر انجام به هیچ رسیده است. او نمی تواند بر همه ی دست آوردهای زنده گی خود – که در آیت الله شدن اش خلاصه شده- مارک ِ " بیهوده" بزند. به این می ماند که کسی برای ده سال شب و روز اسپی را پرورش داده باشد تا به عنوان یک سوارکار ِ برجسته در یک مسابقه ی بزرگ شرکت کند و پس از ده سال و در بامداد ِ روز مسابقه به او بگویند که مسابقه لغو شده است.


آیت الله هایی مثل آیت الله محقق کابلی وقتی پای در راه آیت الله شدن گذاشته اند که جریان اطلاعات و تبادل اندیشه ها سرعت امروزین خود را نداشته اند. حالا که آنان آیت الله اند چاره یی جز معنادار دیدن عمر رفته ی خود ندارند. ممکن است از این پس آیت الله های ما آیت الله هایی دیگرگونه شوند. اما آیت الله های موجود راهی جز تعصب به خرج دادن ندارند ( مگر این که عبا و قبا از تن بکنند ، خرقه در آتش بیفکنند و چنان شوند که مولوی جلال الدین بلخی شد که آن هم سخت است).

وقتی در قرآن می خوانید که زنان همچون مزرعه ی مردان توصیف شده اند ، شما می توانید هر قرائتی از این توصیف بکنید. اما اگر یک آیت الله باشید نمی توانید بگویید که من هیچ یک از قرائت ها و تفسیرها را قبول ندارم و اصلا نمی پذیرم که زنان مزرعه ی مردان باشند. دیگران می توانند قبول نکنند. اما یک آیت الله ناگزیر است که یکی از قرائت ها و تفسیرها را بپذیرد. او آیت الله نشده که از احکام دینی به نفع قوانین مدنی یا حقوق بشر و دموکراسی و دیگر مفاهیم مدرن دست بردارد. او آیت الله شده که از این احکام حراست کند. کسانی که آن قدر مجال داشته اند که تا دیر نشده مفاهیم مدرن را هم سبک و سنگین کنند آیت الله نشده اند و از همان مراحل اولیه یا در میانه ی راه مسیر شان را کج کرده اند و سر از جاهای دیگر بر آورده اند.


اشتباه است اگر کسی فکر کند که مثلا آیت الله محسنی در عالم آیت اللهی خیلی با آیت الله محقق کابلی یا بسیاری از آیت الله های پیر دیگر فرق دارد. ممکن است این ها در عالم سیاست به راه های مختلف بروند. اما از این جهت که آیت الله اند مشترکات شان چشم گیر تر از آن است که کسی ساده شود و نادیده بگیردشان.

فردایی هست ؟ دیروزی بوده است؟

همیشه آزرده است. می گوید که در این مملکت لازم نیست در گفتار ِ آدم دانشی باشد یا استحکام منطقی یا ظرافت و ربط و مناسبتی. بی مسئولیتی در گفتار و نوشتار را در یک جمله خوب بیان کرده :
" شما منبر تان را بروید ، گویی فردایی در کار نیست ( یا خود دیروزی نبوده است)".

من همواره از "همیشه" می آموزم.

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

شیخ جان ! معرفت با سنگ نمی شکند


حمله ی پیروان ِ شیخ آصف محسنی بر لیسه ی معرفت نشان از درمانده گی ِ شیخ داشت. شحنه ی پیر ِ شهر ِ نیرنگ نگران شده. نسلی بیزار از حیلت های او و جلوداران ِ بی رحم ایرانی اش دیگر از این که شحنه ی پیر شعار ِ شیعه شیعه سر می دهد سرمست نمی شوند و می دانند که او وقتی طبل تشیع را به صدا در می آورد قصدش کر کردن مردم است تا صدای اشتیاق درونی خود برای آزادی را نشنوند. شحنه ی پیر عمری زندانبانی و بل زندان سازی کرده است. اکنون شوق ِ رهایی زندانیان اش بر او گران می آید. عمری تلاش و سر انجام این؟ کام شحنه ی پیر ، زندان ساز ِ خسته گی ناپذیر ، تلخ است. با سنگ بر معرفت حمله می آورد. مضحک. یکی به او بگوید که نمی شود.

۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

قال و مقال عالمی می کشم از برای تو

ما را بلا زده. نفرت را دوست می داریم. دوست داشتن را دشمن می انگاریم. شنیدید که در ولسوالی خاشرود نیمروز دو جوان را تیر باران کرده اند؟ تیلی گراف گزارش داده که دختر چهارده ساله یی به نام گل سیما* و پسر هفده ساله یی به نام عبدالعزیز همدیگر را دوست می داشته اند. راز ِ دوستی این دو فاش می شود. حافظان ِ سنت ِ خشک مغزی و سفاهت حکم اعدام آن دو را صادر کرده اند و طالبان آن حکم را اجرا کرده اند- پیش روی ِ یک مسجد.

من واقعا حیران ام که چرا اگر کسی از کسی دیگر متنفر باشد ، این نفرت برای اکثر مردم چیزی عادی است. اما اگر کسی یک آدم دیگر را دوست داشته باشد فریاد ِ همه گان به آسمان می رود. شاید ما به یک تمرین ِ ملی نیاز داریم. تمرین ِ خو گرفتن با مهر و ناراحت شدن از نفرت. فرض کنید شما دختر یا پسر جوانی دارید. یک وقت با خبر می شوید که دختر تان از پسری به نام X متنفر است. چه کار می کنید ؟ خدا را سپاس می گزارید؟ اگر خوش حال می شوید یا بی طرف می مانید ، مطمئن باشید که شما در کل با نفرت مشکل کمتری دارید. یعنی اگر کسی روزی از زیبایی یک درخت تعریف کند و آن گاه از گند ِ یک زباله دانی شکایت کند ، آن شکایت بیشتر در دل ِ شما می نشیند و در خاطر ِ تان می ماند. چرا که آن شکایت فاصله ی کمتری با نفرت دارد و شما با نفرت راحت ترید. اگر با خبر شوید که دختر ِ تان پسری به نام Y را دوست دارد ، چه کار می کنید؟ نگران می شوید؟ زیر ِ پای تان جهنمی در می گیرد؟
این که دختر یا پسر ِ آدم کسی را دوست داشته باشد ، به خودی ِ خود خوب نیست. در این بحثی نیست و اصلا بیان ِ چیزی به این وضاحت توهین به هوش ِ خود آدم است. اما چنین دوست داشتنی به صورت ِ خودکار فاجعه هم نیست. ما حد اقل به پروراندن این ذهنیت در خود نیاز داریم. این دومی برای ما وضاحت ندارد. نفرت ِ دو جوان (از جنس های مخالف) برای ما طبیعی است. با مهر و دوست داشتن شان راحت نیستیم. بعضی دختران شان را می کشند. مگر در رابطه ی یک دختر و پسر چه چیزی می تواند اتفاق بیفتد که زیان بار تر از کشتن ِ آن دختر باشد؟ بعضی چنان روز دختر شان را سیاه می کنند که شاید آن دختر ذره یی از آن همه تیره روزی را در رابطه اش با آن پسر تجربه نمی کرد. این همه دختر دختر می گویم چون دختران اند که روزگار شان سیاه تر است.
جالب آن که وقتی دختری ازدواج می کند و همه ی عمر خود را با مرد ِ بی معرفتی می گذراند که جز خشونت رفتار ِ دیگری نمی شناسد ، چرت ِ کسی هم خراب نمی شود. حتا پدر و مادر و خانواده اش هم برای او کاری نمی کنند.

*
در باره ی این نام مطمئن نیستم. در بعضی منابع انترنیتی اسم دیگری نوشته اند.

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

شما یک چاه ِ عمیق هستید

به فروشگاه افغانی رفته بودم تا چیزی بخرم. تلویزیون روشن بود و در یکی از کانال های ایرانی لس آنجلسی گرداننده ی یک برنامه با یک مورخ گفت و گو می کرد. گرداننده مورخ را به کوه تشبیه کرد. مورخ فروتن قبول نداشت که کوه باشد. بعد از کمی چانه زدن بالاخره بر سر " تپه ی بلند" بودن مورخ توافق کردند. یادم آمد که مدتی پیش در یک تلویزیون افغانی آقایی به نام عبید ورکزی کسی را در برنامه ی خود دعوت کرده بود. آدم انتظار داشت که او با فرد ِ دعوت شده مصاحبه کند. غافل از این که به میهمان مذکور وظیفه داده بودند که از گرداننده ی برنامه سوال کند و سوال های اش هم از این قبیل باشد که چه شد که شما آدمی این قدر بزرگ و خبره شدید. میهمان بیچاره که ذخیره ی واژه گان اش هم تعریفی نداشت سر انجام خطاب به آقای ورکزی گفت : شما اژدهای ادبیات هستید.
اگر تلویزیون های فارسی زبان بیرونی این گونه تشبیهات را رایج کنند تا چند سال دیگر چیزهایی چون خرس ِ فلسفه ، گوزن ِ جامعه شناسی ، زرافه ی تاریخ و... هم رایج خواهند شد.

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق


آزادی شاید همانقدر دورباشد

که ماه

در نسل اجدادم

از شعری در وبلاگ مهرگان. بهتر از این نمی شود. می شود؟

تا بگویی شرح درد ِ اشتیاق.

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

تمرین ِ کشتن ِ اخلاق

هفت سال پیش در اتلانتا کتابی خواندم با عنوان " چهل و هشت قانون قدرت ". قانون پانزدهم اش این بود که دشمنان و رقیبان تان را در هم بشکنید. مدتی پیش با یکی از آشنایان صحبت می کردم. از دست یکی از رقبای کاری خود گلایه داشت. من تنها به خاطری که نام آن کتاب به یادم آمد کمی در باره ی آن کتاب و رهنمودهای اش حرف زدم. چند روز بعد ایشان با خوش حالی گفت که آن کتاب را یافته است. اما شکایت داشت که زبان انگلیسی را خیلی کم می داند و نمی تواند آن کتاب را بخواند و بفهمد. گفتم که خداوند به یاری اش شتافته و بهتر است آن کتاب را اصلا نخواند! گفت : چرا؟ برای اش توضیح دادم که آن کتاب به شما یاد می دهد که چه گونه از زینه ی قدرت بالا بروید و در این میان به چیزی به نام اخلاق به اندازه ی خسی هم ارزش داده نمی شود. مثلا همین که می گوید در کمین فرصت بنشینید و هر وقت مجالی پیدا شد ضربه ی تان را وارد کنید مطلقا از دغدغه های اخلاقی تهی است. برای شما که به فرض می خواهید کسی را بشکنید دیگر اصلا مهم نخواهد بود که او در چه وضعیتی است. در هنگام ضعف یا در سه کنجی گیرش بیاورید خیلی بهتر است.
آن دوست می گفت که ما چه بخواهیم و چه نخواهیم دنیا بر همین رسم بر قرار است.

چرا از شوهر ات جدا نمی شوی؟

یکی از انتقادهایی که در عالم روشنفکری نسبت به زنان می شود این است : چرا فلان زن که قربانی یک مرد بد رفتار است ، او را ترک نمی کند؟ این انتقاد گاه از جانب دختران ِ تحصیل کرده و ازدواج نکرده هم مطرح می شود. اما در عمل پیچیده گی هایی رخ می نمایند که بسیاری از منتقدین از آن ها غفلت می کنند. کسی به نام هیل زوی کوشش کرده به این سوال پاسخ بدهد که چرا زنان در درون یک رابطه ی ناسالم و البته در موقعیت قربانی می مانند. بخشی از پاسخ او این است که برای بسیاری از این زنان مدتی وقت می گیرد تا واقعا تشخیص بدهند که در زنده گی شان چه جریان دارد. من یک پاراگراف از نوشته ی او را که در همین مورد بود ترجمه کردم:

"...تصور کنید که در ماه عسل یا هنگامی که حامله اید مردی که دوست اش می دارید ناگهان شروع کند به دیوانه گی و شما را بی هیچ دلیلی لت کند. برای بسیاری از زنان چنین چیزی سخت تکان دهنده و گیج کننده است. در زنده گی چیزهایی هستند که حتا اگر نادر هم باشند آدم انتظار شان را دارد. مثل این که کسی موتر تان را بدزد. اما اگر موتر تان در برابر چشم تان به فیلی تبدیل شود چه طور؟ این دیگر غیر منتظره است. در این مورد شما ممکن است به سلامت حواس خود شک کنید. لت خوردن از دست کسی که ظاهرا دوست تان می دارد یکی از همین نوع تجربه هاست. فکر کنید که دقیقا در زمانی که یک زن باید خیلی به عشق خود ببالد ( در ماه عسل یا هنگام حامله گی) ، مرد محبوب اش شیشه ی اعتماد او را بر سنگ بکوبد. حال ، مساله فقط این نیست که این زن ممکن است خودش را ملامت کند که چرا از اول شریک زنده گی چنین مردی شده. مساله این است که لت خوردن در یک رابطه ی عاشقانه برای او چنان غیر قابل فهم است که او در قدرت تشخیص خود شک می کند.

در چنین وضعیتی برای یک زن سخت دشوار است که با خود بگوید : درست است که من ازدواج کرده ام یا حامله ام و رابطه ام با این مرد جدی است ، با وجود این من همین حالا از این رابطه خارج می شوم ، باید خارج شوم و مطمئن ام که دراین مورد به قضاوت درستی رسیده ام. در این حالت اطمینان کردن به قدرت قضاوت خود به این می ماند که سیاه مست باشید و در همان حال مطمئن باشید که می توانید توازن خود را نگه دارید".

بعضی می گویند که فلانی بد خوی و بد رفتار هست ، اما مرا دوست دارد. دیوانه است دیگر. و بسیاری با این خیال که در زیر دیوانه گی ، بدخویی و بدرفتاری شوهران شان بحری از شفقت و عشق و مهربانی نهفته است همه ی عمر قربانی می مانند.

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

سوز ِ دل تن به فراموشی نمی دهد


در افغانستان کمتر کسی بی داغ مانده باشد. نزد هر کس که بنشینی از رنجی که برده داستان های اشک آور می گوید. آقای کرزی گفته است که افغان ها می خواهند گذشته های دردناک را فراموش کنند. آن گاه مردمی که واقعا دردمند اند و ستم ها دیده اند به خشم می آیند که مگر می توان فراموش کرد؟
مساله واقعا فراموش کردن نیست. آدم داغ ِ دل خود را فراموش نمی کند. اما ممکن است کسی در عین فراموش نکردن فکر کند که چه قدر به آینده فکر کردن کار آمد است و چه قدر در زیر آوار ِ داغ های گذشته ی خود ماندن. ممکن است چنین کسی به این نتیجه برسد که من داغ هایم را فراموش نمی کنم - که نمی توانم کرد- اما می توانم دندان روی جگر گذاشته و به قول سعدی " بنشینم و صبر پیش گیرم / دنباله ی کار ِ خویش گیرم". برای کسانی که به آینده فکر می کنند واقعا کار دنباله دارد و زنده گی از این پس هم زنده گی است. این محاسبه یی سرد و درد آور است اما گاهی راه کم زیان تر دیگری باز نمی ماند.

در این جا می خواهم به نکته ی مهم دیگری هم اشاره کنم . عده یی که درد کشیده اند اعتراض به جا و قابل فهمی دارند. می گویند : آنانی که به صورت مستقیم داغدار نشده اند ، نمی دانند که دردی که ما می کشیم چیست و از همین رو به آرامی سخن می گویند و به صبر و تحمل و تامل فرا می خوانند. این سخن حقی است. اما کل نکته هم در همین جا است. دردمندان نمی توانند فریاد نکشند. داغداران نمی توانند بی خشم و خروش بنشینند. اما تا همه به آن حد دردمند و داغدار نشده اند ، بگذاریم کسانی که هنوز می توانند به آرامش و خویشتن داری دعوت کنند این کار را بکنند. اگر کسانی هستند که هنوز دوزخی از غضب در درون شان شعله نمی کشد ، بگذاریم آنان ما را به محاسبات سرد ِ عقلانی فرا بخوانند. هنگامی که آنان نیز به داغ ِ دل گرفتار آمدند و گِردباد ِ خشم به هوا بر شان داشت ، دیگر رنج های مان را حتا امید پایانی هم نخواهد بود.
این که گریبان کسی را بگیریم و از او به اعتراض بپرسیم که چرا چون ما خشمگین و خروشناک نیستی ، در فضاهای ملتهب کار بایسته یی می نماید. اما نیک که بنگری معنایی جز این ندارد که ما می خواهیم همه ی دریچه ها را بروی خود ببندیم. می توان به آدمی که شمشیری آهیخته در کف دارد تا گردن ها بزند ، گفت : من به اندازه ی تو هیجان ندارم اما تو هم اگر چون من بتوانی با چشمانی کمتر غرق در التهاب ِ خشم به قضایا نظر کنی ، ای بسا که زیان نکنی.

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

قانون احوال شهوانیه ی مردان ِ عصر ِ حجر

قانون "احوال ِ شخصیه اهل تشیع" حالا دیگر شهرتی یافته. باید دید که متن کامل این قانون چه می گوید. اما در یک هفته ی گذشته برای من چیزهای جالب در مورد این قانون و یا مسایل پیرامون آن از جمله این ها بودند :


اسم این قانون :

این قانون را احوال شخصیه ی اهل تشیع نامیده اند. اما در واقع باید آن را قانون احوال شهوانیه مردان عصر حجر نامید. چند نفر نشسته اند و فکر کرده اند که قوانین اهل تسنن در برابر زن به حد کافی جاهلانه و تاریک نیستند. آن گاه تصمیم گرفته اند که قانونی بسازند که چند درجه غلیظ تر باشد. و طرفه آن که عده یی ابراز نگرانی کرده اند که ممکن است دامنه ی این قانون گسترده شود و حقوق زنان دیگر ( یعنی غیر شیعه ) را هم محدود کند. اولا زنان غیر شیعه ی افغانستان از این لحاظ کمبودی احساس نمی کنند و تا بخواهید علیه حقوق خود قانون دارند. ثانیا مگر نقض حقوق ِ بخشی از جمعیت زنان افغانستان به خودی خود نگرانی آور نیست؟


زبان قانونی:

زبان قانون هم عجب زبانی است. نیست؟ : " زوج (شوهر) مکلف است در غیر ایام سفر، حداقل از هر چهار شب، یک شب با زوجه اش( زن اش) در فراش واحد بیتوته کند... زوجه (زن) بدون اذن زوج (شوهر) نمی تواند از منزل بیرون شود مگر اینکه عسر و حرج یا مشقت داشته باشد که به مقدار دفع عسر و حرج یا مشقت بدون اذن شوهر می تواند بیرون برود و در صورت اختلاف، محکمه حکم کند".

"در فراش واحد بیتوته " کردن؟ حتما اگر قانونی برای آداب سفره وضع می کردند می گفتند : مومنات ( اناث مستحقه) در هنگام اکل هر ماکولی باید از رجال بیت ( مومنین ذوالجلال) استعلام اضطراریه نمایند.

عسر و حرج و مقدار دفع عسر و حرج را می بینید؟ می دانم عده یی خواهند گفت که زبان قانون زبان خاصی است و در دنباله ی یک سنت قانونی می آید و از این قبیل. اما به نظر من بخشی از پیچیده گی های بی مورد این زبان قانونی برای دور کردن آن از دسترس عموم هم هست. و گرنه بنویسند که" ای زنان ! اگر بی اجازه ی ما پای تان را از خانه بیرون بگذارید نفس تان را می کشیم".

در ماده ی صد و سی و دوم نوشته اند : " مرد مکلف است که بیشتر از چهار ماه بدون اجازه زوجه (زن) خود نزدیکی با او را به تاخیر نیاندازد".

فکر کرده اند که استفاده از زبان تکلیف ( مکلف است که ...) در مورد مردان نابرابری در محتوای قانون را می پوشاند. مثل این که بگوییم : مرد مکلف است که به خاطر احترام به زوجه ی خود هر وقت که دل اش خواست او را طلاق بدهد!

مرد نمی تواند بیشتر از چهار ماه نزدیکی با زن خود را به تاخیر بیندازد. اکنون ( مرا ببخشید که این قدر وارد جزئیات تکنیکی این قانون می شوم) این چهار ماه را با این سناریو مقایسه کنید: اگر ساعت دوی نیمه شب باشد و مردی بخواهد با زوجه ی خود نزدیکی کند آن زوجه ی محترمه باید طبق قانون از میل شوهر خود اطاعت کند. حال اگر آن زن چهار ساعت از خواسته ی شوهر خود سرپیچی کند ، ساعت شش صبح می شود و مرد باید به سر کار خود برود. ترجمه : زن حق ندارد نزدیکی با شوهر خود را چهار ساعت به تاخیر بیندازد. شما می توانید با جا به جا کردن زمان ِ جوشش ِ شهوت مرد به این جا هم برسید که زن نمی تواند نزدیکی با شوهر خود را بیش از یک دقیقه به تاخیر بیندازد. چرا که او باید شرعا و قانونا از شهوت شوهر خود اطاعت کند و متاسفانه وقت هم خیلی تنگ است و مرد فرصت تاخیر ندارد!


هم بستری و نقد ِ خرد ِ ناب :

عالمی بلخی در گفت و گو با عزیز حکیمی ( از بی بی سی) از این قانون دفاع کرد. او گفت که بر اساس این قانون زنان باید از خواهش های جنسی مردان تبعیت کنند ، مگر این که عذر مشروع و معقول داشته باشند. باز تصور کنید که شب از نیمه گذشته و زن و شوهری ده ها کتاب ( و نیز متن قانون اساسی) را در وسط خانه پهن کرده اند و به شدت مشغول جست و جویند ( گفتم شب چون در روایات آمده که مقاربت در روز ایمان را تکه تکه می کند ). زن قرآن و احادیث را به کناری نهاده ، چون در آن ها دلایل مشروع برای سر پیچی از شوهر خود نیافته . مرد با خوش حالی از کتاب های مذهبی و احادیث یادداشت بر می دارد. زن مکث کرده و با خود فکر می کند که آیا دکارت و کانت بیشتر به او در استدلال عقلانی در برابر شوهر اش کمک خواهند کرد یا نیچه و برتراند راسل. مرد کتاب " هزار و یک دلیل در اثبات وجود خدا" را ورق می زند. زن فکر می کند که شاید ویتگنشتاین بیشتر کمک اش کند...

شب صبح می شود و شوهر رو به زن اش می کند و می گوید : من فکر نمی کنم تو هیچ عذر مشروع و معقولی داشته باشی. زن پاسخ می دهد : آن آیات و روایات و احادیثی که تو از شان استفاده می کنی باید در پرتو دانش هرمنوتیک باز تفسیر شوند...

شما فکر می کنید اگر زنی عذر بیاورد ، شوهر اش ( از این نوع شوهر که یک عالمی بلخی می تواند باشد) می نشیند و مشروع و معقول بودن عذر های او را سبک و سنگین می کند؟ در ضمن ، عذر آوردن یعنی چه؟ همین که یک آدم عدم تمایل خود را نشان بدهد کافی نیست؟ بگذریم از این که چرا صحبت اساسا در مورد زن است و این که او نباید سر پیچی کند.


رئیس جمهوری که بعدا فکر می کند

رئیس جمهور ما هم آدم جالبی است. قانون را امضا کرده و حالا می گوید که اگر چنان و چنان باشد چنان و چنان می کنم. در یک کنفرانس مطبوعاتی خبرنگاری از اوباما رئیس جمهور امریکا پرسید که چرا او در مورد فلان مساله ی حساس پس از دو روز واکنش نشان داده است. اوباما گفت : چون من پیش از آن که حرف بزنم می خواهم بدانم که در باره ی چه حرف می زنم. حالا که امریکا پیر و مراد ما شده کرزی هم می تواند کمی از رئیس جمهور نو این کشور یاد بگیرد و حد اقل پیش از امضا کردن بخواند.

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

الفبای رنگ


کاری بسیار خوب از بشیر بختیاری. یک عالم حرف دارد. آن را از کابل پرس گرفتم. اسم نداشت. اما سرش نوشته اند : بدون شرح. ( من از عبارت ِ " بدون شرح" بدم می آید. مثل این که یک صفحه ی خالی را نشان بدهی و در زیرش بنویسی : از این صفحه چیزی را پاک کرده ایم !).

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

شریعت ِ تباه کاران

کثیف ترین ، وحشی ترین و بد اخلاق ترین موجودات روی زمین می خواهند به ظن ِ خود کژی های اخلاقی را راست کنند. زنی را به رو خوابانده اند و شلاق می زنند. گویی بر دست و پای این زن نشستن و تن و روان اش را خستن خود اوج بی اخلاقی نیست.
برای دیدن کلیپ این جا را کلیک کنید. من که نتوانستم جز همان اول اش را ببینم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

روبات دموکراسی

من به گفت و گو علاقه دارم. به همین دلیل می خواهم در این یادداشت به نظر ِ یکی از دوستان- اجمل عزیز- بپردازم. ایشان نوشته :
" من شخصا در هیچ کجای تاریخ افغانستان و یا عراق نظام های دموکراتیک تر از نظام های کنونی این کشورها نمی بینم. در تاریخ افغانستان هیچ وقت این همه آزادی بیان، آزادی فعالیت سیاسی و برابری میان شهروندان کشور نبوده است. در عراق بعد از سالهای سال کردها و شیعیان خود را برای اولین بار شریک در کنترول کشور می بینند. حال چه عیبی دارد که ما اعتراف کنیم این را؟ مهم نیست که چه کسی ما را کمک کرد ؛ مهم این است که ما اینک به یک دموکراسی نیم بند و یک تعهد نیم بند در برخورد برابرانه با شهروندان این کشور دست یافته ایم. معلوم است که غرور کاذب ما اجازه اعتراف نمی دهد اما بیایند دوستان نشان بدهند که ما و یا عراقی ها قبلا دموکراسی یا برابری و یا احترام به حقوق انسانی شهروندان داشته ایم".
تردیدی نیست که عده یی در اهمیت مبانی ِ تئوریک دموکراسی افراط می کنند و انصافا هر کس که در مورد این افراط هشدار بدهد کار خوبی می کند. این که دموکراسی را نمی توان مثل یک بالن بر سر یک جامعه معلق داشت درست است. اما برای استقرار دموکراسی ده هزار شرط گذاشتن هم نشان از بی خبری کسانی می دهد که فکر می کنند دموکراسی در کشورهای پیش رفته پدیده یی ناب و بی عیب است. ریچارد رورتی متوجه این دل مشغولی افراطی نسبت به مبانی تئوریک دموکراسی شده بود و از آن انتقاد می کرد. شاید عین همین انتقاد را بتوان در مورد گونه ی افراطی ِ این باور هم مطرح کرد که دموکراسی باید صد در صد درونزا باشد. همان گونه که نمی توان تا ابد منتظر فراهم آمدن مبانی تئوریک دموکراسی در یک جامعه ماند ، با این گمان نیز که دموکراسی باید صد در صد از درون یک کشور برخاسته باشد نمی توان به جایی رسید. دموکراسی تجربه یی به مراتب گسترده تر از تنها آگاه شدن و فهمیدن است. همین طور دموکراسی در دنیای امروز آن قدر با تجربه های گوناگون مردمان مختلف پیوند دارد که هرگز نتوان نسخه یی کاملا بومی و داخلی از آن به بازار عرضه کرد.
اما برای گریز از مبانی گرایی و بومی گرایی افراطی نباید از آن طرف بام افتاد. مثلا نمی توان با توسل به این استدلال که همه ی مردم نمی توانند فیلسوف سیاسی باشند ، حتا شرط سواد را هم از میان برداشت. همین طور نمی توان به بهانه ی این که در عصر جهانی شدن هیچ کشوری جزیره نمی ماند ، به ضرورت ِ قابلیت های بومی یک کشور برای پذیرش دموکراسی بی اعتنایی کرد.
در افغانستان ِ کنونی آزادی بیان و امکان فعالیت سیاسی ِ آزاد هست. اما این وضعیت ایجابی نیست. یعنی این طور نیست که مثلا نظام ِ قدرت سیاسی ِ مرکزی پس از پذیرفتن پاره یی از اصلاحات عمیق ِ سیستمیک آزادی بیان و فعالیت سیاسی شهروندان مملکت را تضمین کرده باشد. در عوض ، نظم موجود ناشی از فشار بیرونی است. حال ، می توان گفت که بلی ، سخن ما هم همین است که فشار بیرونی می تواند به دموکراسی منجر شود. تنها مشکل این موضع این است که فشار یا کمک بیرونی ( مثلا نفوذ سیاسی ، اقتصادی و نظامی امریکا و ناتو و ...) تکیه گاه لرزانی برای دموکراسی وارداتی است. یاد مان باشد که چند ماه پیش یکی از مقامات انگلیسی گفته بود که در افغانستان به یک دیکتاتور نیاز داریم. کافی است که همین نظر در میان دیگر بازیگران هم مقبولیت عام بیابد تا دموکراسی ِ ما از بین برود. البته اگر کسی ضمانت کند که روند کنونی در افغانستان برگشت ناپذیر است ، آن گاه می توان پذیرفت که رفته رفته وضعیت کنونی به وضعیت بهتر پایدارتری وصل شود.
این نکته ی مهم را هم نباید از یاد برد که دموکراسی را نباید تنها با معیار آزادی بیان و آزادی فعالیت سیاسی سنجش کرد. ممکن است کسی آزاد باشد که هر قدر دل اش می خواهد فریاد بزند. اما مساله این است که این فریادها به کجا می روند. در این جا است که مثلا اهمیت سطح سواد مردم در بر پا کردن و پایدار کردن یک نظام دموکراتیک روشن می شود. شما هر روز در روزنامه ی تان بنویسید که فلان مقام بلند پایه در دولت خیانت می کند و این هم اسناد خیانت اش ؛ اما سوال این است که چند نفر روزنامه می خوانند و چند تن اطلاع شان از این وضعیت را به تصمیمی برای تغییر وضعیت تبدیل می کنند و آن گاه نظامی که دموکراتیک خوانده می شود چه قدر به آنان مجال می دهد که عملا دست به تغییر وضعیت بزنند. به فساد اداری گسترده در افغانستان نظری بیندازید. وجود چنین فسادی نشان دهنده ی آن است که در دولت سیستم نظارت و توزین کار آمدی وجود ندارد. هیچ نظامی نمی تواند دموکراتیک باشد مگر این که چنین سیستم نظارت و توزینی داشته باشد. بدتر از آن قوه ی قضاییه - که استقلال اش از مسلمات یک نظام دموکراتیک است- مستقل نیست و نمی تواند مستقل عمل کند. قوه ی مقننه یا مجلس هر بار که تصمیمی می گیرد و آن را اعلام می کند ، قوه ی مجریه ( یا هر کسی که زیر بال قوه ی مجریه است) به دلیل آن که از فیصله یا تصمیم قوه ی مقننه خوش اش نمی آید راه خود اش را می رود و کسی کاری هم کرده نمی تواند. این است که دموکراسی برای اهل قدرت ما هیچ ضرری ندارد. هر وقت ضرر بزند ، مطمئن باشید که جلو اش را می گیرند.
از سویی دیگر ، این زمزمه ها که مثلا امریکا و غرب برای دور بعدی ریاست جمهوری افغانستان چه کسی را می خواهند زمزمه های با معنایی هستند. معنای اش این است که آنان می توانند مردم افغانستان را ، که بنا بر اصول دموکراتیک باید انتخاب کننده گان اصلی باشند ، دور بزنند و به میل خود کسی را به ریاست جمهوری برسانند. این هر چه باشد دموکراسی نیست. می گویند دموکراسی روشی است معین برای رسیدن به نتایج نا معین. دموکراسی ما شده روشی نا معین ( و نا شناخته در میان مردم) برای رسیدن به نتایج معین ( پرداخته شده در امریکا و اروپا).